مهمترین برنامهی تلویزیونی تاریخ جمهوریاسلامی، بدون کمترین تردیدی، «عصر جدید» است، که با این حجم از اثرگذاری و اهمیت، تصمیمگیری دربارهی آن نمیتواند در حد یکشبکهی تلویزیون صورت گرفتهباشد: نمایش استعدادیابی تلویزیون نظام، که تمام اجزاء بصریاش، طابقالنعل بالنعل، همان جزئیات برنامهی آمریکایی استعدادیابیست؛ از نماد ردّ شرکتکنندگان، تا اندیشهای که بهدنبال ترویج آن است: اینکه اگر بخواهی میتوانی. از بومیسازی مجری - تهیهکنندهاش (علیخانی) بگذریم؛ از بنجلبودن و بیربطبودن داورانش هم صرفنظر کنیم که قاعدتاً یا باید چهرههایی پُرطرفدار باشند، و یا تهیهکنندگانی که میتوانند با سرمایهگذاری بر ستارههای اینقبیل برنامهها، زمینهی گردش چرخ صنعت سرگرمی را فراهم کنند: «عصر جدید (یا ایرانْز گاتتلنت)»، عیناً مشابه همان شوی استعدادیابی مرسوم در مرکز این نمایشها — آمریکای جهانخوار، این شیطان بزرگ و تکنماد استکبار بینالمللی و امپریالیسم جهانی — است، و اجرای این نمایش در شبکهای که مدیرش پیشتر یکمسئول یکی از مهمترین نهادهای شبهنظامی ایران بودهاست، دلالتِ حتا روشنتری بر تحقق کامل دگرگونی بنیادین گفتمان نظام دارد؛ تبدّلی از آنچه پیشترها ترویج میشد و تمامی برنامههای تلویزیونی حول آن میگشت، که مشتمل بر تعاون و دیگردوستی و فداکاری بود، بهسود فردگرایی نهادینهای که در ذات این جنس برنامههاست: موفق شو؛ بههر قیمتی ـــ چنانکه شعار «عصر جدید» است: «عصری برای تو!».
نمونههای آمریکایی نمایشهای استعدادیابی، که اساساً مولِد اینقبیل نمایشها همان آمریکای جهانخوار است، مبتنی بر ترویج این ادعا و جاانداختن آن بهعنوان یکباور است که: «اگر بخواهی میتوانی بهآنچه دوست داری دست یابی»؛ بدون آنکه هیچیک از مناسبات اجتماعی اثری بر این موضوع بتوانند بر جای بگذارند. بهعلاوه، این برنامهها بهنوعی بهکار خلق ستارههای جدید هم میآیند؛ کارخانهای برای تولید چهرههای نویی که جایگزین ستارههای کنونی میشوند، تا صنعت سرگرمی مداوماً نو شود و سرگرمکننده بماند ـــ برای همین هم شخصی مانند سایمِن کاوِل، یکی از سرمایهگذاران قدرتمند صنعت سرگرمی، نفر اصلی اینجنس برنامهها در ایالاتمتحد و بریتانیاست. اما گذشته از سویهی کسبوکاری این برنامهها، که در ایران تنها بهکار درآمدزایی صداوسیما از محل حمایت مالی بزرگترین شرکت پرداخت الکترونیک این مملکت میآید، وجه فرهنگی این مسابقه قابلملاحظه است.
میتوان وارسی کرد که آیا ایالاتمتحد در ترویج این ایده راستگو هست یا نه؛ بهبیان دیگر، بررسی آمار و مستندات میتواند صحت و یا سُقم همنوایی سختافزارهای جامعهی آمریکا را با نرمافزاری که مدعیاش هستند نشان دهد ـــ بهعلاوه، حتا این هم قابل تحلیل است که در صورت عدمتطابق سختافزارها و نرمافزار ادعایی، چرا اینقدر دوست دارند «رؤیای آمریکایی» را ترویج کنند: آیا میخواهند همه بیشتر و بهتر کار کنند، بی آنکه این سختکوشی و خوبکارکردن پاداشی بهدنبال داشتهباشد، و سود کارها بهجیب ثروتمندان برود؟ یا اینکه بهاین نتیجه رسیدهاند دستشُستن از ترویج این ایده میتواند موجب کژکاری جامعه شود، و رشد قدرت سخت و نرمشان را معوق کند؟ بحث در این رابطه را بهفرصت دیگری وامیگذارم؛ با این حال، از آمریکا که بگذریم، ترویج ایدهای که اصالتاً متعلق بهکشوری دیگر، با مختصات ویژهی خود است، میتواند پِیآمدهای پیشبینیناپذیری بهدنبال بیاورَد: از جمله اینکه، مطابق مطالعهی کلاسیک رابرت مِرتون، جامعهشناس بزرگ آمریکایی، رواج این ایده که میتوانی موفق باشی، چنانچه با موانع ساختاری جامعه روبهرو شود، زمینهی افزایش ارتکاب جرم و انحراف را فراهم میکند؛ یعنی افراد جامعه، که این ایده را پذیرفتهاند ولی با انواع موانعی مواجهاند که دربارهی این مملکت نیک از آن آگاهی داریم، ممکن است برای دستیابی بهاهداف دلخواهشان همهچیز را زیر پا بگذارند.
ظاهراً نظام، و یا برخی از ارکان تصمیمگیرندهی آن، موقع رونوشتبرداری برای تولید «عصر جدید / ایرانز گاتتلنت»، کوشیدهاند پِیآمدهای برگزاری آن را مدیریت کنند: یکی از کارشناسان رسانهای مورد وثوق را، که تحصیلکردهی دانشگاه تولید مدیر برای نظام است، و مدرس دانشگاه صداوسیما هم هست، در جمع داوران گذاردهاند، تا افسار کار از دست نرود (اثرگذاری انکارناپذیر حسینی بر تصمیمات دیگران، بهویژه عظیمینژاد و حیایی، مؤید این ادعاست). با این حال، با این کارها نمیتوان این پِیآمدهای عمدتاً ناخواسته را مدیریت کرد؛ ذات این برنامه مشوق فردگراییست، و وضعیت این موضوع را در جامعهی ازهمگسختهی ایران تشدید خواهدکرد ـــ لذا بعید نیست همانگونه که خاطرنشان کردم، پخش این برنامه افزایشی در نرخ ارتکاب جرایم را موجب شود. گذشته از اینها البته، نکتهی مهم دیگر این است: وقتی در برنامهای چنین بزرگ و اثرگذار، صراحتاً بهمردم میگویند خودتان تلاش کنید تا موفق شوید، بهطور ضمنی دارند میگویند ما (= دولت بهمعنی اعم و/یا اخص) مسئولیتی در این رابطه نداریم؛ هرکس موفق میشود و یا نمیشود، تنها خودش تلاش کرده و یا نکرده ـــ در واقع، مغز این ایده آن است که دولت و یا سختافزارهای اجتماعی هیچ نقشی در پیروزی و یا شکست افراد ندارند: در حالی که این ساختار اساساً چنان قدرت تعیینکنندهای در کامیابی و یا ناکامی مردمان دارند، که أظهر منالشمس است؛ بدینترتیب، انکار این نقش، در راستای تزدایی از جامعه هم هست، که میکوشد همهی تلاشهای «افراد» (و نه «ملت») را بهرقابت با یکدیگر برای پیروزی در بازار هدایت کند؛ نه همکاری و ازخودگذشتگی برای اثرگذاری بر مناسبات قدرت، با هدف عادلانهساختن آن: اصلاً مناسبات اجتماعی اثرگذاریای ندارند که بخواهند عادلانه و یا ناعادلانه باشند!
وقتی فرآیند خصوصیسازی و اختصاصیسازی با این قوت و شدت در تمام تاریخ جمهوریاسلامی پس از پایان جنگ، فارغ از دولتهایی که سر کار بودهاند، جریان داشتهاست و، حتا، دولتی چون دولت نژاد اصولاً مبدع ترکیب ویژهی عوامفریبی و نولیبرالیسم اقتصادی بودهاست، که توانست با شعار حمایت از تهیدستان چندینمرحله شوکدرمانی را با هدایت بانک جهانی و صندوق بینالمللی پول بهاجراء دربیاورد، و بهنوبهی خود موجد طبقهی نوکیسهی جدیدی از رانتخواران و ابرسرمایهداران (متشکل از همهی جناحهای قدرتمند نظام) شد که نوشتن دربارهاش حوصله و فرصت دیگری میطلبد، در آستانهی انضمام کامل ایران بهنظام جهانی، که وفور سختافزارهایی چون «مال»های فزاینده پیشدرآمد آن است، و با هجوم سوداگران بیگانه در همکاری تاموتمام با غارتگران منابع عمومی و ملی تکمیل خواهدشد، لازم است این پیام بهعموم منتقل شود که دیگر خبری از جمهوری قدیم اسلامی نیست، که ادعای حکومت پاها و مستضعفان و کوخنشینان را داشت و، اگرچه در پسپرده همواره مشغول پوستاندازی بود، مدام میکوشید دستکم ظاهر را نگاه دارد؛ در «عصر جدید»، تولد جمهوری جدید اسلامی جشن گرفته میشود: شرکت سهامیخاصی که در تملک سفرهداران انقلاب است؛ شرکتی که قدرت را در اختیار دارد، ولی هیچ مسئولیتی در قبال جامعه ندارد و نمیخواهد هم داشتهباشد؛ شرکتی که میتواند حتا اعتراضها بهنظام را نیز مدیریت کند.
دربارهی سیل فراوان نوشتهاند؛ انواع خبرها و تحلیلها، دربارهی علل بروز سیل و تعلل مسئولان و بهجان هم افتادن این و آن دربارهی اینکه مقصر کیست و چه باید کرد و چه نباید کرد و غیر ذالک، هر ثانیه منتشر میشود و چونان سیلی پُرشتاب میآید و میرود. واکنشهای احساسی و هیجانزده البته طبیعیست؛ آدمیست و طبیعتاً میترسد و بههمهچیز چنگ میزند و مدام حرف میزند، ولی انتظاری که همهجا وجود دارد این است که با گذر از زمان فاجعه، بهگذشته بنگریم و برای آینده درس بگیریم: انتظاری که برای ایرانِ امروز، فارغ از حکومتی که در آن بر سر کار است، تقریباً بیمعناست.
بهدلایل گوناگونی که تفصیل آن از حوصلهی این مقال خارج است، در این روزگار عُسرت ملی، تقریباً هیچ ربطی میان اندیشهی ایرانی و واقعیت وجود ندارد؛ هیچ گروه و دستهای امکان تشخیص مسئله، تفکیک مسائل اصلی از فرعی، ارائهی راهکار عملی، و اجرای راهحل برای حلوفصل مسئله را ندارد. از حملهی مغول بدینسو، اندیشهی ایرانی از کنش ملی گسسته شدهاست؛ تکمضراب اندیشهورزیِ واقعی، انقلاب مشروطه، که تقریباً همهی آدمهای اصلیاش دقیقاً میدانستند اوضاع از چهقرار است و بهچهمسائلی باید بپردازند و چه باید بکنند، استثنائیست که برخورد بیواسطه با جهان واقعی در شرایطی تَکین و طولانیمدت سببساز بروز آن شد، ولی ریشهی سترگ تاریخ بیربطی عقل و عمل آنچنان کهن و قدرتمند بود، که آتش آن هم دیری نپایید و بیدرنگ خاموش شد.
نتیجهی این وضعیت در همهی اجزاء کشور بهروشنی دیده میشود: پدران باستانی ما میدانستند بند و پُل را چگونه بسازند، نه چون نابغه بودند یا اینکه «ایرونیها باهوشترین ملت دنیا هستن!»؛ فقط بدینخاطر که واقعی فکر میکردند، و میدانستند واقعیت چیست و مسئلهیشان کدام است و برای حل مسئلهیشان چه باید بکنند، ولی ما، حتا این موضوع ساده را نمیدانیم که باید خطآهن را چگونه بسازیم که بعداً ناگزیر از تخریبش، آن هم با شعارهای پُرطمطراق نظامی، نشویم. پدران باستانی ما مبتکر بومیترین و بهینهترین و اصولیترین شیوهی مدیریت منابع آب ـــ قنات ـــ بودند، تا هم کمآبیِ دیرینهی ایران را درمان کنند، هم از خطر سیل در امان بمانند، و هم آبِ سیل را هرز ندهند؛ در مقابل، ما نمیدانیم چرا باید سد بسازیم، چرا نباید سد بسازیم، و چگونه میتوانیم حتا از سیل هم استفادهی بهینهای کنیم: چون ارتباط اندیشهیمان، اگر چیزی ماندهباشد، با واقعیت قطع شدهاست. تمام اجزاء معماری گذشتهی ایران کاملاً مطابق با طبیعت آن بودهاست؛ در مقابل، هیچیک از اجزاء معماری امروز ایران هیچ تطبیقی با واقعیت زیستمحیطی آن ندارد: روشن است چرا ـــ نمیدانیم واقعیت چیست و، از این رو، متأثر از هر چیز غیرواقعی، از جمله مُدهای روز، عمل میکنیم.
وقتی ربطی میان اندیشه و واقعیت وجود نداشتهباشد، هر چیزی میتواند انسان را وادار کند دست بهعملی بزند: در این شرایط، ذهنیت فردی و جمعی بشر ایرانی چونان اسفنجی عمل میکند که هر چیزی را بهخود جذب میکند، و سرگشته میان آبهای خروشان غوطه میخورد؛ نه اینکه همچون یکصافی سَره را از ناسَره بازشناسد و دست بهتفکیک بزند. از بسیاری از علوم و فنون اطلاعی سردستی داریم، در حالی که نمیدانیم بهچهکارمان میآید؛ تماماً بهدنبال آن هستیم که از زیر کار دربرویم و حرفهای قشنگ بزنیم، چون نمیدانیم اوضاع از چهقرار است؛ از همه بدتر، بهجای برساختن و احترام بهمناسبات عقلانی، که فایدهی آن بهعموم برسد، دائماً بهدنبال آن هستیم که مناسبات غریزی ـــ پولپرستی، فامیلبازی، رفاقت و. ـــ را که در زیرینترین سطوح آگاهی انسانیست، و بهواسطهی ربط وثیق آن با مسئلهی بقاء، اساساً نمیتواند مورد غفلت قرار گیرد، بر همهی امورِ باربط و بیربط حکمفرما کنیم: در حالی که این مناسبات جای خود را دارند و اگر در جاهای دیگر سَرَک بکِشند، فاجعه بهبار میآید. یکبار یکی از استادان دانشکدهی مدیریت دانشگاه صنعتی شریف، که مدتی را در کنارش بودم و با او کار میکردم و از او یاد میگرفتم، میگفت اکثریت مردم ایران «عوام»اند؛ در توضیح این مفهوم، میتوانم بگویم که «اصلاً در باغ نیستند».
کل این فرآیند پوچ، یکنام دارد: تُفمالی؛ کاری که هر لحظه بِدان مشغولایم: از بالا تا پایین کشور، مشغول تُفمالی هستیم؛ بهعبارت دیگر، هیچ کاری را درست انجام نمیدهیم، و فقط بهدنبال سرهمبندی بههر ترتیبی هستیم. خبرگزاریهای اصلاحطلب با افتخار گزارش میکنند معاوناول رییسجمهور شب را برای مدیریت بحران در دفترش میگذراند؛ آنها حتا نمیتوانند تصور کنند که خوبکارکردن در چنین سِمَتی، در شرایط معمول هم، مستم کار شبانهروزیست. عالیترین مقام اجرایی کشور، بعد از گذشت چند روز از وقوع بحران، تازه تصمیم میگیرد از تعطیلات شاهانهاش دست بکشد و، با خوشخیالی تمام، جلسهی نمایشیای برای مدیریت بحران تشکیل دهد. عضو شورای شهر نشر اکاذیب میکند؛ بدون آنکه درکی از تبعات آن داشتهباشد. شهرداری تهران کمیتهی رنگآمیزی خیابانهای شهر را تشکیل میدهد؛ ولی اکنون که در معرض تهدید قرار گرفتهایم، روشن است هیچ تدبیری از پیش وجود نداشتهاست. تقریباً هیچ اصلاحی پیگیری نمیشود؛ اساساً هیچچیزی جز منافع کوتاهمدت فردی مورد پیگیری قرار نمیگیرد: ردّ تُفمالی را تا هرجایی میتوانید ببینید؛ از نامگذاریهای آشفتهی کودکانِ تازهمتولد، تا سامانهی آماری قوهی قضاییه، که تنها مرجع ارزیابی قضات دادگستریست، و آنها را صرفاً بر مبنای تعداد آراء صادره در هر ماه ارزشگذاری میکند ـــ یعنی هرقدر تعداد آراء خروجی از تعداد پروندههای ورودی بیشتر باشد، آن قاضی بیشتر تشویق میشود؛ اگر تعداد ورودی از خروجی پیشی بگیرد هم، توبیخ در انتظار قاضی بختبرگشتهایست که بهدنبال تأمل و عدالت در صدور حکم بودهاست: تُفمالی راستین؛ بزن بره!
این ساختارِ درماندهی تاریخی، چگونه میتواند بهتر شود؟ واقعیت آن است که حتا نمیدانم این ساختار را درست درک میکنم یا خیر؛ تا چهرسد بهاینکه بتوانم دربارهی درمانش قلمفرسایی کنم. بهقول سیدجواد طباطبایی، حتا بهمقدمات درک مسئله هم نزدیک نشدهایم که بتوانیم دربارهاش پرسش مطرح کنیم؛ سالهای سال باید بگذرد تا مسئلهی ایران را درک، و برای آن راهکار خلق کنیم ـــ تا آن روز، که بعید است زنده باشم و آن را ببینم، تنها میتوان نفس کشید؛ بی آنکه این تنفس معنای وثیقی جز ارزش برای عزیزان داشتهباشد.
یکسال دیگر هم از عمر ما گذشت ـــ و عجب سالی بود؛ چونان فیلم پُر از حادثهای که روی دور تند گذاشتهباشی.
خدابیامرز مرتضا میخواند: «سالی که گذشت، سال بد بود.»؛ بد که نه، ولی سخت بود ـــ آنطور که یادم میآید، یکاسبابکشی، کار در چهار شرکت متفاوت، که از دوتا خواسته و از یکی ناخواسته بیرون آمدم، بههمراه کاهش وزنی ۱۶کیلویی، علاوه بر گرفتارشدن در دانشگاه مادر مملکت، زمینخوردن در کوه و درگیری یکماهه با درد زانو و راهنرفتن و سختراهرفتن و، البته، ازدستدادن «بابایی»، با آن درگذشت ناگهانی و تشییع غریبانهی پیکر نحیفی که فشار احیاء را هم از سر گذراندهبود، از مهمترین اتفاقات سال ۹۷ بودند (طبعاً خروج آمریکا از برجام و چهاربرابرشدن ارزش ریالی دلار و کاهش شدید قدرت خریدمان هم بود، که همچنان هم هست، و ظاهراً کاریش هم نمیتوان کرد).
یادم هست که در پایان سال ۹۶، که چشمانداز کار در شرکتی نامدار پیش رویم بود، سری پرشور و کلی برنامهریزی برای این سال تازه داشتم؛ در حالی که همهی برنامهریزیها در واقع باد هوا بود: آدم نمیداند چه میشود و، ایبسا، بهتر است چندان دلمشغول برنامهریزی نباشد. در این سال، تلاشهایی را شروع کردیم، و الآن که واقعیتر فکر میکنم، میبینم این تلاشها عملاً پیشبینیناپذیر بودند؛ لذا تصمیم دارم کارم را بکنم، یادگیریام را دنبال کنم، و افقی هم برای خودم ترسیم نکنم؛ مانند سلحشور «یوجیمبو»، که تمام ماجراهای بعدی زندگیاش در صحنهی نخست فیلم رقم خورد: در جاده و بر سر یکدوراهی، چوبی را بههوا انداخت، و بهمسیری رفت که چوبِ بر زمین افتاده نشان میداد.
چیزهای خوبی یاد گرفتم: از جمله اینکه خیلیها در این مملکت اصلاً کار نمیکنند؛ اگرچه رسماً شاغلاند (حتا در مورد بسیاری از کسانی که تحصیلکردهاند و دنبال کار میگردند میتوان گفت درک روشنی از اینکه «کار» چیست ندارند). معنای واقعی کار نزد بسیاری از افراد شناخته نیست: دقت، سرعت، کیفیت، تمرکز، و شدت؛ مفاهیمی نیستند که اثری بر کار بگذارند. این برای من یکپیام دارد: بهپِیرَوی از سنت حسنهی ایرانی، خیلی نباید زندگی را جدی گرفت. جدیگرفتن زندگی، دستکم آنطور که من بِدان باور دارم (داشتم؟)، موجب میشود هر روز چندتار موی بیشتری را سفید کنی یا از دست بدهی.
دوست دارم سال ۹۸، که همهی قرائن حاکی از سختی بیشتر آن نسبت بهسالی که گذشت هستند، همهی برآوردها و تحلیلها را بهچیزهایی آبدوغخیاری تبدیل کند، و سال خوبی برای همهی مردمان ایران باشد؛ آرزو میکنم پُر از رخدادهای خواستنی و شیرین، پُر از پول، پُر از خوشی و خرّمی، پُر از باهمبودن و عشقورزیدن و خوبکارکردن و کارِ خوبکردن باشد: سال صلح، سال آشتی، سال آزادی، سال استقلال، سال بزرگشدن و جدیگرفتهشدن ملت ایران، سال خوشحالی، سال عافیت و بِهْروزی و تندرستی. سالی که با فاصلهی نزدیکی از ولادت یگانهمرد تاریخ، مولای متقیان، امیر مؤمنان، بزرگِ عاشقان، مقتدای عارفان، و مرشد حقجویان و عدالتطلبان آغاز میشود، باید سال خوبی باشد!
سال تازه سلام؛ برایمان خوبی و خوشی بیاور.
زندگی چنان آکنده از نمایش است که گاه خندهدار میشود: در واقع امر، همه در این اَبَرنمایش مشغول بازی هستیم؛ با این حال، بیشترمان نمایش را چنان جدی میگیریم که، اولاً یادمان میرود نمایش است، ثانیاً آن را بهجای واقعیتی میگیریم که در پشتصحنه جریان دارد.
دنبال شعاردادن نیستم؛ یکلحظه از مناسبات روزمره بیرون بیایید، تا بهروشنی ببینید همگیمان نقشی را عهدهدار هستیم: کارگر، کارمند، مدیر، بقّال، نجّار، رنگمال (افغانها این واژهی درست را برای نقّاش ساختمانی بهکار میبرند)؛ بازیگران نمایشی که در آن موجودیتی داستانی بهنام پول را، که تنها در اذهان ما بازیگران نمایش جان میگیرد، با هم دادوستد میکنند.
بهجز عشق، این عالیترین صورت محبت انسانی، که فارق انسان و دیگر موجودات است، تمامی دیگر تعاملهای انسانی چونان بازیهای نمایشیست که ذکرش رفت: حتا رفتوآمدِ مثلاً صمیمانهای که در روزهای آتی درگیرش خواهیمشد، نوعاً متأثر از دادوستدی ناپیداست، که گذر ایام هستی و چیستیاش را پوشاندهاست.
حتا اگر بگویم اام عرفهای ناشی از اخلاق اجتماعیست نیز، مدعای اخیر کماکان پابرجاست: مگر این عرفها چیزی جز تنسیق ذرهذرهی دادوستدهای جاری برای صیانت از نظم و تعادل جامعه در گذر سالیان هستند؟ اخلاق، صرفنظر از تأملات فلسفی، که در جای خود بِدان خواهمپرداخت، چیزی جز این است؟
آن واقعیتی که پشتصحنه جاریست، همین عشقورزیست: گاهی چنان در نمایش پوچ زندگی روزمره غرق میشویم، که یادمان میرود برای محبتکردن بهآنها که دوستشان داریم بهدنیا آمدهایم؛ برای دوستداشتن و دوستداشتهشدن و، البته، برای جنگیدن بر سر آنها که دوستشان داریم.
مشکل اینجاست که عمر نمایش خیلی طولانیست؛ آنقدر که نمیتوان تشخیص داد واقعاً نمایش است، یا اینکه واقعیت وجودی آدمیزاد همین است: گویی نقشها در وجودمان حک شدهباشند. دیوانگی آن است که عملاً نمایش را انکار کنی؛ بدترین پیآمد این انکار، این است که خودْ موجب و موجد نمایشی دیگر خواهیشد.
حقیقت آن است که بهشت/جهنم، بر فرض وجود، میباید تهی از هرگونه نمایشی باشد؛ وگرنه آن هم وهمیست در میان همهی اوهام دیگر، با این تفاوت که اجباراً تا ابد بهدرازا میکشد.
آدمیزاد در هر لحظه باید تصمیم بگیرد؛ در واقع، زندگی آدمی از مجموعهتصمیماتی پیدرپی تشکیل شدهاست: یکتصمیم را که میگیری، تصمیم بعدی پشتبندش منتظر گرفتهشدن است، و در عین حال از تصمیمی که گرفتهای متأثر شدهاست؛ بههمین ترتیب، هر لحظه در حال گرفتن تصمیمی هستیم، که متدرجاً تصمیمهای بعدیمان را هم شکل میدهد ـــ بنای زندگیمان را تصمیماتی میسازند که پشتهم میگیریم؛ ساختمانی که پِیاش را تصمیمات پدران و مادران و گذشتگانمان ریختهاست.
اگر تصمیماتمان را خودمان میگرفتیم و هیچیک از آنها اثری بر دیگران هم باقی نمیگذاشت، زندگی میتوانست پدیدهی لذتبخشی باشد: البته در صورتی که میتوانستیم مطمئن باشیم هریک از تصمیمات را واقعاً خودمان گرفتهایم، و آزاد میبودیم که ساختمان را هرچندبار ویران کنیم؛ بی آنکه آسیبی را متوجه کسی کنیم. مشکل این است که اینطور نیست: نهتنها هیچیک از تصمیماتمان را خودمان نمیگیریم، چون اصلاً نمیتوان فهمید خود یعنی چه، بلکه همهی تصمیماتمان بهنحوی از دیگران تأثیر میپذیرد، و بدتر اینکه بر دیگران، هرقدر نزدیکتر باشند، اثرات ماندگارتری بر جای میگذارد.
هر حرفی که میزنیم یا نمیزنیم، و هر رفتاری که میکنیم یا نمیکنیم، دیگرانی را متأثر میکند؛ مانند سنگهایی هستیم که در مسیر حرکت رودخانه بههم برخورد میکنیم: ترک میخوریم، میشکنیم، ذراتی را از دست میدهیم، شاید ذراتی بهمان بچسبد و، البته، صیقل میخوریم. این فرآیند، چه از آن آگاه باشیم و چه نه، هر ثانیه دارد روی میدهد؛ هرقدر از آن آگاهتر شویم، هر ضربهای که میخوریم بیشتر تکانمان میدهد ـــ بیشتر از آن، این آگاهی دچار سرگیجهیمان میکند که چقدر هر رفتار کوچکمان میتواند بر دیگرانی، دور یا نزدیک، الآن یا فردا یا فرداها، اثرات سنگینی بر جای بگذارد.
تأمل در این فرآیند، هرقدر بیشتر و عمیقتر صورت گیرد، آدمی را بیشتر مضطرب میکند؛ تا بِدانجا که ممکن است بهوسواس بیانجامد: حتا اگر همهی رفتارهایت را دقیقاً سبکسنگین کردهباشی، مدام از خودت میپرسی نکند کار درستی انجام ندادهباشی؟ نکند زندگی کسی را، بهاشتباه، بهناحق، تحتتأثیر قرار دادهباشی؟ هیچوقت مطمئن نیستی تصمیمی که گرفتهای درست بودهاست؛ از آن بدتر اینکه هیچوقت نمیتوانی مطمئن باشی تصمیمی را که مسئولیتهایش پای توست خودت گرفتهای: معلم هستی و بهدانشآموزت فشار میآوری درس بخواند؛ از کجا مطمئن هستی که این فشارْ خیرخواهانه است؟ از کجا یقین داری که ـــ مثلاً ـــ بههر دلیلی بهاو حسادت نمیکنی؟ از کجا شک نداری که از او متنفر نیستی؟ از کجا اعماق ذهنت را کنکاش کردهای و فهمیدهای که یقیناً میخواهی پیروز شود؟ چطور میشود اینها را فهمید؟ هیچ شناختی از خودمان نداریم؛ شاید اصلاً نمیتوانیم داشتهباشیم.
در میان انبوه انسانهایی که میآیند و میروند، احتمالاً عدهی پُرشماری اساساً بهاین پرسشها فکر نمیکنند؛ از آن عدهی اندکی که بدشانسی میآورند و با این مسائل برخورد میکنند، انگشتشمارانی که روانشان از هم گسیخته نمیشود، بهمقام «فیلسوف» نائل میآیند. اخلاق، کوشش انسانی سازمانیافتهای برای برونرفت از وضعیت بحرانیایست که کوشیدم شمّهای از آن را بهتصویر بکشم؛ در سوی دیگر ماجرا، قصهایست که درونمایهای فرابشری را برای معنابخشی بهاین ماجرای دلهُرهآور ادعا میکند، و تکلیف وسواس تصمیمگیری را یکسره میکند: دین.
دین، نوعاً، تأمل دربارهی این زنجیرهی پایانناپذیر تصمیمات را برعهده میگیرد و، در مقابل، آرامش را بهانسان هدیه میکند: موجودیت محوری دین ـــ خدا ـــ میگوید کاری بهاینها نداشتهباش؛ فقط آنچه بهتو گفتهام انجام بده، مابقیاش را بهعهدهی من بگذار. گوهر دین، ماجرای موسا و همراهش (صلواتالله علی نبینا و آله و علیهما) است، که در آیات ۶۰ تا ۸۲ سورهی مبارک کهف بیان شدهاست؛ همان کارهای غیرقابلانتظاری که همراهش انجام میدهد، و از موسا میخواهد سکوت کند، و تنها او را همراهی کند. موسا، بهعنوان یکگونهی انسان، مدام دربارهی کارهای پیشبینیناپذیر همراهش میپرسد؛ تا بِدانجا که آرامش ایمان از دستش میرود، و توفیق همراهی با مرد، که گفتهاند «خضر» است، از او سلب میشود.
جالب است که دینْ سکوت مطلق از انسان طلب نمیکند؛ ابراهیم (صلواتالله علی نبینا و آله و علیه)، پیامبری که دربارهاش بیشتر خواهمنوشت، مدام در حال تردید است: از ستاره بهماه، از ماه بهخورشید و، حتا، وقتی بُتها را میشکند، ایبسا میخواهد بداند واقعاً در آن پارههای سنگی اثری از حقیقت هست؟ او حتا وقتی در معاد تردید میکند بهدنبال پاسخ است تا، بهقول خودش، «قلبش مطمئن شود»؛ در عالیترین درجات ایمان، تفاوت مواجههی موسا و ابراهیم با امر مقدس، این است که موسا دست بهانکار میزند، ولی ابراهیم تنها میپرسد ـــ بی آنکه سخنش رنگ انکار داشتهباشد، و این، تفاوت تعیینکنندهایست.
شاید بهترین کار آن باشد که آرامش دین را بگیریم، تا زنده بمانیم، ولی همچنان بپرسیم: مرز تأمل در حالی که درون دین بهسر میبریم، و در حالی که از مرزهای دین بیرون آمدهایم، سرگشتگی در فضایی دلشورهآور است، که ذرهذره روان آدمی را میخورد. زمین محکمی که دین بهانسان هدیه میدهد، تا روی آن بایستد و دربارهی همهچیز بپرسد و تردید کند، همان کِشتی نجاتیست که در طوفانها انسان را آرام میکند؛ آرامشی که ذهنهای سرکش را رام میکند، تا بپرسند، و بهپیش بروند ـــ نه اینکه غرق شوند.
جمعهای که گذشت، سالروز شهادت یکی از پهلوانان این مملکت بود: محمدابراهیم همت، که در کنار احمد متوسلیان، حسن باقری، حسین خرازی، مهدی باکری، و همهی دلآورانی که هشتسال مردانه جانشان را پای دفاع از میهن گذاشتند، ستارگان تاریخ این سرزمیناند.
مطالعهی تاریخ جنگ را بهاهلش وامیگذارم؛ از قضا، دربارهاش چیزهایی هم هست که بنویسم، ولی بردن یکایستادگی جانانه زیر بررسیهای موشکافانه را بهوقت دیگری واگذار میکنم: بررسیهایی که برای ما مردمان سرزمینی که همواره در معرض تهدیدهای گوناگون است، البته از هر چیز دیگری واجبتر است، ولی اینجا میخواهم بهبهانهی همت دربارهی چیز دیگری بنویسم.
همت متول ۱۳۳۴ بود و، کلاً، ۲۸ سال زندگی کرد؛ در این ۲۸ سال، چندین شهر را برای مبارزه با حکومت پهلوی زیر پا گذاشت، کم ماندهبود حتا اعدام شود، در کوران جنگ بهلبنان رفت، فرماندِه چندین عملیات نظامی بود و، دستآخر، وقتی برای بررسی وضعیت جبهه در جریان عملیات خیبر پیشرَوی کردهبود، سرش را بهپای مادر میهن داد ـــ رضوانالله علیه.
یکچیزی که در زندگی همت، و پهلوانان دیگری چون او، حتا در میان کسانی که جانشان را در زندانهای پهلوی بر سر آرمانشان گذاشتند، خیلی جلبتوجه میکند، این است که آنها خیلی زود تکلیفشان را با خودشان و زندگیشان و دنیایشان معلوم میکردند و، از این مهمتر، پای تشخیصشان چنان میایستادند که حتا جانشان را هم میدادند.
یادم هست که وقتی تاریخ سازمانهای چپ پیش از انقلاب را میخواندم، حیرت میکردم که چطور جوانانی کمسنوسال، که تقریباً همگی کمتر از سیساله بودند، توانستهاند چنین عملکرد درخشانی داشتهباشند: همگیشان، پیش از آنکه اعدام شوند، انبوهی کار مطالعاتی و مبارزاتی کردهبودند، و رد پررنگ نامشان را در تاریخ حک کردهبودند.
این را امروز نمیبینیم؛ کمتر کسی چنین آشکار و صریح تکلیفش را با خودش روشن کردهاست، که معنای زندگی را دریابد، بداند چه باید بکند، اصلاً برای چه از مادر زاده شده، برای چهکاری باید وقت بگذارد، و عمرش را پای چهچیزی باید بدهد: زندگی خیلیهایمان از مجموعهی تصادفیای از انتخابهای پیدرپی تشکیل شده، که با سرعتی سرسامآور بهدنبال هم میآیند و میروند.
برخلاف پاسخهای مرسوم، فشارهای اقتصادی علت این موضوع نیست: اگر با کسانی که ساعتها در صف گوشت سهمیهای میایستند صحبت کنید، صرفنظر از دلالهایی که همهجا وول میخورند (دلار را از صرافی بانک ملی میخرند و بهصرافیهای خصوصی گرانتر میفروشند، گوشت دولتی را از فروشگاهها میخرند و بهرستورانها گرانتر میفروشند)، میبینید دیدگاهها عوض شدهاست.
اگرچه رفع نیاز غذایی بهپروتئین ضروریست، و قیمت بالای گوشت آزاد باعث میشود مردم بهدنبال گوشتی بروند که قیمت آن تقریباً یکسوم نرخ آزاد است، ولی چیزی که ذهن مردم را قلقلک میدهد غالباً این نیست که «آخ جان میتوانیم گوشت بخوریم!»، بلکه این است که «برد / سود کردیم گوشت را ارزان گیر آوردیم!»؛ این همان چیزیست که جایگزین جستوجوی ارزشهای متعالی شدهاست.
در جهانی که بهسر میبریم، تمام آنچه اصالت دارد یکتوهم (اعتبار) همگانیست بهنام پول؛ من هم در این جهانام و البته انکار نمیکنم که پول را دوست دارم و بهدنبالش میروم، ولی از این وضعیت راضی نیستم: نمیدانم باید دنبال چهچیز دیگری بروم؛ نمیدانم بهجز برای رفع نیازهای اولیه چرا اصلاً دنبال پول از خواب بیدار میشوم و کار میکنم؛ ولی میدانم که دوست دارم وضعیت جور دیگری میبود.
دوست دارم سایهای از همت میبودم؛ با همان شجاعتی که وجودش را آکندهبود.
از آن زمان که «گیرنده»ها سیاهوسفید بود، و گزارشگر ناگزیر از این بود که بگوید نفر سمت راست ایرانیست یا نفر سمت چپ، حتا در مدرسه و با رادیوی کوچک موج کوتاه، از عمق وجودم کُشتی را دنبال کردهام: تجسم عالی مبارزهطلبی، خستهنشدن، ادامهدادن، تا پیروزشدن.
پس از علیرضا حیدری، با آن فُرم آماده و هیکل ورزیده و اندام بههمپیچیده و، البته، چهرهی دلپذیر، که دستی هم بر آتش فلسفهخوانی داشت، کُشتی را بهخاطر کُشتی میدیدم: برای تماشای نابترین صحنههای مبارزهی تنبهتن، که جلوهی آشکاری از زندگی ـــ نبرد برای زندهماندن ـــ است؛ فقط هم کُشتی آزاد (فرنگی زیادهازحد دستوپاگیر است)!
از یکزمانی بهبعد، کُشتیگیر تازهای پیدا شد: حسن یزدانی؛ دلاوری که بهکمتر از ضربهفنی راضی نمیشد. یکی از اقوامش را میشناختم؛ میگفت هر روز بهپاهایش وزنه میبندد و در ساحل ماسهای، میان امواج، چندینساعت در روز میدود. یاد «کاکِرو یوگا» میافتادم: شخصیت محبوبم در «فوتبالیستها»، که خودساخته بود و از دل فقر کَنده بود، تا بالا و بالاتر برود؛ او هم با موجهای دریا مبارزه میکرد ـــ یا در واقع، با خودش.
نشستم بهتماشای کُشتیهای یزدانی؛ مسحور ارادهی خیرهکنندهاش برای پیروزی شدم: اینکه وقتی با آن جهشهای بهقولِ هادی عامل «سبکبار»، بیقرارِ مبارزه وارد تشک میشود، ولی نمیبرد، یا اصلاً وقتی ضربهفنی نمیکند، یا وقتی در وقت قانونی مبارزه با فاصلهی امتیازی کم میبرد، خوشحال نیست؛ دائماً از خودش ناراضیست و با تمام وجود میخواهد بهتر و بهتر شود: هیچ توقفگاهی پیشِ روی او نیست.
درخشانترین کُشتیاش، فینال المپیک ریو (۲۰۱۶) است؛ همان که سر رقیبش ـــ انور گدیوف، کُشتیگیر روس ـــ آسیب دیدهبود و مدام خونریزی میکرد و لازم بود پانسمانش تجدید شود: با وقفههای مکررِ ناشی از آسیبدیدگی گدیوف، اول ۶ امتیاز عقب افتاد؛ ولی خم بهابرو نیاورد، و آنقدر برای بزرگشدن با خودش جنگیدهبود، که نبرد روی تشک برایش هیچ باشد.
آهستهآهسته امتیاز گرفت؛ تا رسید به ۱۰ثانیهی آخر فینال المپیک، که سالها برای رسیدن بهآن دویدهبود و جنگیدهبود: با کمال آرامش گدیوف را خاک کرد، و هرقدر هم مربی روسیه بهآبوآتش زد و اعتراض کرد، بهجایی نرسید. او ایران را قهرمان کردهبود؛ جوانی که یکتنه همه را شکست داد، تا اشکهای سیلآسایی را از چشمان هموطنانش جاری کند.
او کُشتیگیر خارقالعادهایست؛ بهنظر من میتواند بهترین کُشتیگیر تاریخ ایران و، حتا، بهترین کُشتیگیر تمام دورانها باشد، و نکتهی مهم این است که در برابر شخصیتی که یزدانی دارد، این بهترینبودن رنگ میبازد: او با خودش در نبرد است؛ برای آنکه هر روز و هر ساعت و هر دقیقه و هر ثانیه بهتر شود.
این رمز موفقیت اوست؛ یزدانی اگر دانشمند میشد، بهکمتر از بردن جایزهی نوبل راضی نمیبود، یا اگر مدیرعامل میشد، بهکمتر از اینکه شرکتش ارزشمندترین شرکت جهان شود راضی نمیبود: این شخصیتِ عاشق تعالی و ازخودناراضی اوست، که در هر حالتی مانند پیشران قدرتمندی او را بهپیش میراند و موانع پیشِ رویش را خُردوخمیر میکند.
با افتخار میگویم که یزدانی الگوی من است: الگوی تاموتمام مبارزهطلبی و خستهنشدن و جلورفتن و قانعنبودن، اول از همه با خود و از خود، تا از کورهی گدازان این مبارزهی بیامان، الماس درخشانی بیرون بیاید که هیچ آلایشی را برنمیتابد.
در شرایط زمانی و مکانیای که شمارگان کتابهای جدی نهایتاً یکهزار نسخه است (بگذریم که بخش زیادی از این کتابها هم بهکتابخانههای عمومی میروند تا خاک بخورند)، کسی میتواند افکار عموم را با خود همراه کند که پیام چندرسانهای گیراتری منتقل کند: هرچه خوشرنگتر بهتر، هرچه احساسیتر بهتر.
«منوتو» دارد چنین میکند: با بهرهبرداری از بایگانی غنی رادیو و تلویزیون ملی ایران، که ظاهراً در جریان رقومیکردن نسخهای از آن بهیغما رفتهاست، مشغول ساختن تصویر درخشانی از دوران حکمرانی رضا و محمدرضا پهلوی و تصویر تیرهوتاری از انقلاب سال ۱۳۵۷ است، تا پیامی را مخابره کند.
مخاطب «منوتو» اول جذب رنگوروی فریبای آن میشود؛ مجریان خوشبَرورو، برنامههای سرگرمکنندهای که مایهی کنترلشدهای از جذابیت جنسی دارند، رنگولعابی که در مقایسه با هیاهوی مناسک مذهبی متورم خواستنیتر از همیشه میشود، و محتوای ساده و فرحبخشی که انباشته از تصاویر دلرُباست.
«منوتو» آنچنان در جذب مخاطب خوب عمل میکند، که میتواند برنامههای مستندگونهاش را نیز بهخوبی پخش کند؛ مخاطب این شبکه، در لابهلای برنامههای سرگرمکنندهاش، با جزئیات تاریخ ِ مگوی معاصر نیز آشنا میشود، و حیرت میکند که چطور تا امروز آنها را نمیدانستهاست.
در غیاب یکمرجع رقیب آشنا بهرسانهی پَسامدرن، که کارویژهاش ساخت واقعیت و پرداخت «پَساحقیقت» است، واقعیتی که «منوتو» برمیسازد بهتاریخ بدل میشود؛ مخاطبی که مسحور تماشای تصاویر دلانگیز برنامههای این شبکه شدهاست، واقعیت برساختهی مستندگونههای آن را نیز میپذیرد.
او تصویر روشن حکومت پهلوی را میبیند؛ بعد، با هیولای «انقلاب ۵۷» مواجه میشود ـــ ناگهان، پرسشی بر سرش آوار میشود: «چرا انقلاب کردیم؟»؛ اگر حکومتی اینقدر خوب بوده، اصلاً چرا علیه آن بهپا خاستهایم؟ آن هم اینقدر سبعانه و توأم با نابخردی؟
او متوجه تحقیر نهفته در این مستندگونهها نمیشود؛ تصاویری با کُنتراست بالا از تضاد خوبی ِ ادعایی پهلوی و بدی ِ انقلاب از جلوی چشمش رژه میروند و همگی میگویند: «چرا انقلاب کردی؟!» ـــ جابهجایی از پرسشی تبیینی، بهپرسشی تجویزی؛ «منوتو» بیصدا فریاد میزند: «تو غلط کردی!».
«منوتو» بهسادگی بهمردم میقبولاند که انقلابشان اشتباه بودهاست؛ حکومتی را برانداختهاند که در مجموع عملکرد خوبی داشتهاست، و حکومتی را جایگزین کردهاند که بدکار است ـــ آن هم بهشیوهای کاملاً بَدَوی.
برخلاف تصور مرسوم، که «منوتو» را وابسته بهسلطنتطلبان میداند، من فکر میکنم اتفاقاً منافع این شبکه با منافع هر حکومتی که در ایران بر سر کار باشد همسویی انکارناپذیری دارد.
«منوتو» اگرچه حکومت پهلوی را تطهیر میکند، ولی هدف اصلیاش این نیست؛ «منوتو» بهدنبال انکار مفهوم «انقلاب» است: خیزش ملی برای اصلاح وضعیت؛ براندازی یکساختار ی برای احیاء فضایل ی؛ آرمانخواهی بشر برای دستیابی بهعدالت و آزادی و استقلال.
«منوتو» ایدهی براندازی جمهوریاسلامی را ترویج نمیکند؛ در واقع، این شبکه آنچنان در خدمت تزدایی عرصهی عمومیست، که اساساً نمیتواند ایدهی یای را رواج دهد.
حتا «اتاق خبر» این شبکه نیز، نوعاً در خدمت سرکوب مردم است؛ خبرهای آن، روایتهای مردمیاش، همه و همه در خدمت زدن تودهنی بهمردم بیپناهی هستند که متوجه نمیشوند دارند توسری میخورند.
وقتی رسانهای دائماً تصویری از واقعیت نشان میدهد که تماماً سیاه است، در واقع چونان آینهی سخنگویی عمل میکند که مدام در حال بدگوییست؛ او میخواهد مخاطبش را خُردوخمیر کند.
وقتی همهی برنامههای «منوتو»، که سرگرمکننده و احساساتبرانگیز و فارغ از تاند، تا بِدانجا که همهی مفاهیم عالی را بهبحثهایی بندتمبانی فرومیکاهند، بهدنبال تزداییاند، مستندگونههایش هم از این قاعده مستثنا نیستند و نمیتوانند باشد.
آنها میخواهند هر نوع آزادیخواهی، استقلالطلبی، عدالتجویی را اول با خالهزنک/داییمردکبازی بهگند بکشند و، حتا بهاین مقدار نیز قانع نیستند؛ نزدیکترین تصویر از آزادیخواهی ِ ناکام ملت ایران را نیز، چنان مخدوش میکنند که ملت بگوید: «گُه خوردم انقلاب کردم؛ دیگر از این غلطها نمیکنم!».
مطلوب همهی جهان از ملت ایران همین است: ملت یگانهای که همواره با قدرتمندان تاریخ سر ناسازگاری داشتهاست، باید بهخاکوخون کشیده شود؛ باید ذهن او را از ت زدود، باید چنان تحقیرش کرد و ترساندش که خود را بازنشناسد، و پاپیچ هیچ قدرتی از لاهوتی تا ناسوتی نشود.
جالب اینجاست که نظیر همین سازوکار در رسانههای داخلی نیز، البته بهصورتی دیگر، در حال تکرار است: آلودههایی که بیشتر بهآگهینامههایی میمانند در ستایش این و آن حزب و جریان و دستهی ی؛ بدون آنکه هیچ اثری از پرسشگری در آنها باشد، و در هر ماجرایی، اولاً انگشتاتهامشان بهسوی مردم است.
با همهی اینها، من بهاین ملت همچنان امیدوارم؛ اگر حساب مفتخورهای گردنکلفت داخلی و خارجی را، که اتفاقاً میتوان نشان داد منافع مشترکی در وضعیت کنونی دارند، از ملت جدا کنیم، با مردمی روبهرو میشویم که در نزدیک بهیکسدهی گذشته، سهانقلاب، دو اشغال، و یکدفاع جانانهی بسیار طولانی را از سر گذراندهاست و، همچنان، بهشیوهی خود در جستوجوی زیستی انسانیست.
از اینکه ایرانیام بهخود میبالم.
این مطلب در شمارهی ۲۶۱۱ رومهی «وطن امروز» بهتاریخ ۲۹ آذر ۱۳۹۷ منتشر شدهاست؛ صرفاً جهت درج در سوابق قلمی، بدون هیچگونه تغییر در نسخهی منتشرشده، آن را در اینجا نیز بازنشر میکنم.
کلیپ کوتاهی که از مواجهه یکی از نمایندگان مجلس با یک کارمند ادارهای دولتی (گمرک) منتشر شده و حواشی متنوعی که برانگیخته است، دلالتهای مهمی دارد؛ با فرض صحت کلیپ منتشرشده که با توجه به اظهارات نماینده مورد بحث ظاهراً در صحت این کلیپ تردیدی وجود ندارد، این موارد قابل تأملند.
۱- نخستین پرسش آن است که آیا فیلمبرداری از این صحنه و پخش کلیپ آن، رفتاری غیرقانونی است یا خیر؟ اولاً باید توجه کرد که ظاهراً اداره دولتی محل وقوع این ماجرا منع قانونی از حیث فیلمبرداری نداشته است، چرا که اماکن دولتیای که تصویربرداری در آن ممنوع است معمولاً ویژگیهایی دارند که از لحاظ مراعات ملاحظات امنیتی این منع را توجیه میکند، لذا در این قبیل اماکن اساساً وسایلی که قابلیت تصویربرداری دارند امکان ورود ندارند. ثانیاً در مقرره قانونی مربوط به این موضوع که «قانون نحوه مجازات اشخاصی که در امور سمعی و بصری، فعالیتهای غیرمجاز مینمایند (مصوب ۸۶)» باشد، اثری از جرمانگاری فیلمبرداری در اماکن عمومی دیده نمیشود؛ یعنی صِرفِ فیلمبرداری و انتشار کلیپ مواجهه نماینده مجلس و کارمند اداره، که در ادارهای دولتی انجام شده است، در هیچ مقرره قانونیای جرمانگاری نشده است و مادامی که جرمانگاری به وقوع نپیوسته باشد، این رفتار برابر اصل ۳۶ قانون اساسی قابل مجازات نیست. (اینکه به لحاظ مقررات و آییننامههای داخلی گمرک یا حراست، این فیلمبرداری و انتشار آن، «تخلف اداری» محسوب میشود یا نه؛ با توجه به اینکه دسترسی به این مقررات نداریم، معلوم نیست).
۲- در برخورد نماینده مجلس و کارمند اداره، هیچ رفتار توهینآمیزی از سوی کارمند با نماینده مجلس صورت نگرفته است؛ او تنها در برابر درخواستی که نماینده اصرار دارد اجرایی شود بهنحوی ایستادگی میکند که بهنظر میرسد قانوناً مکلف است چنین کند و در واکنش به اهانت صریح نماینده مجلس نیز به گفتن اینکه «ایشان نماینده مجلس است» اکتفا میکند. جالب اینجاست که در واکنش به حرکت یکی از مراجعان به آن اداره نیز که با نماینده مجلس برخورد میکند، تلاش میکند مانع بروز درگیری شود.
۳- تعریف توهین در نظام حقوقی ایران روشن است؛ مجلس، در «قانون استفساریه نسبت به کلمه اهانت، توهین یا هتکحرمت مندرج در مقررات جزایی. (مصوب ۱۳۷۹)»، چنین تصویب کرده است: «از نظر مقررات کیفری، اهانت و توهین و. عبارت است از به کار بردن الفاظی که صریح یا ظاهر باشد یا ارتکاب اعمال و انجام حرکاتی که با لحاظ عرفیات جامعه و با در نظر گرفتن شرایط زمانی و مکانی و موقعیت اشخاص، موجب تخفیف و تحقیر آنان شود و با عدم ظهور الفاظ، توهین تلقی نمیگردد».
۴- مطابق این تعریف، برای آنکه رفتاری، اعم از گفتار یا کردار، صرفنظر از آنکه مرتکب آن کیست و مخاطب آن چه کسی، بتواند قانوناً «توهین» به حساب آید، لازم است عموم مردم آن رفتار را با توجه به شرایط زمانی و مکانی و شخصیت مخاطب رفتار، موجب تحقیر آن شخص به حساب بیاورند؛ از واکنشهای گسترده شبکههای اجتماعی نسبت به رفتار کارمند اداره که اکثریت قریب به اتفاق آنها با برجسته کردن ایستادگی او بر اجرای قانون و عدم تمکینش در برابر درخواست فراقانونی نماینده مجلس، از کارمند ستایش میکنند، چنین برمیآید که رفتار کارمند در نظر عموم توهینآمیز نبوده است که مستم سرزنش اخلاقی باشد، بلکه برعکس آنچنان درست بوده است که موجب ابراز واکنشهایی چنین ستایشآمیز شده است.
۵- اما در نقطه مقابل، رفتار نماینده مجلس را داریم که به هر علت در واکنش بهرفتار کارمند صراحتاً به او توهین میکند؛ عبارتی که ایشان بهکار میبرد، اساساً یک ناسزاست که خطاب به یک کارمند دولت بر زبان جاری میکند. رفتار نماینده مجلس که به یک نیروی دولتی حین و بهواسطه انجام وظیفهاش توهین میکند، مصداق روشنی از ماده ۶۰۹ قانون تعزیرات (مصوب ۱۳۷۵) است که توهین به هر یک از کارکنان دولت با توجه به سمت ایشان را در حال انجام وظیفه یا به سبب آن، جرمانگاری کرده است و ارتکاب آن را موجب مجازات از ۳ تا ۶ ماه حبس یا تا ۷۴ ضربه شلاق یا ۵۰هزار تا یکمیلیون ریال جزای نقدی دانسته است.
۶- واکنش اخلاقاً درست به رفتار توهینآمیز نماینده مجلس چیست؟ هم اخلاق شهروندی و هم اخلاق دینی، مراتبی را برای واکنش به رفتارهای غیرقانونی یا غیراخلاقی در نظر گرفتهاند که مانع گسترش پلیدی در جامعه شوند؛ با این حال، هیچیک در این رابطه از رفتارهایی که خود توهینآمیز یا غیراخلاقیاند حمایت نمیکنند، بلکه آنها را تقبیح نیز میکنند: اصولاً شیوه برخورد با رفتار نادرست باید چنان درست و قانونی و اصولی باشد که جای هیچ ایرادی نداشته باشد تا مرتکب رفتارهای نادرست نتواند مستمسکی برای فرار از سرزنش در اختیار داشته باشد. از این منظر، رفتار ارباب رجوعی که نماینده مجلس را از اداره بیرون میکند، نه اخلاقاً و نه قانوناً روا نیست؛ توهین به شخصی که مرتکب توهین میشود، مستقلاً یک توهین است و نمیتوان بهرغم دفاع از نفس اعتراض به یک رفتار ناشایست، آن را خلاف قانون ندانست.
۷- بنابراین، مطابق قوانین ایران رفتار کارمند اصلاً توهینآمیز نبوده است، بلکه این رفتار نماینده مجلس است که توهینآمیز و جرم است. اما ادامه ماجرا جالبتر است؛ واکنش نماینده مجلس، به جای آنکه مشتمل بر عذرخواهی از آن کارمند، عذرخواهی از ملت و عذرخواهی از مجلس به واسطه رفتار دون شأن نمایندگی ملت ایران باشد، مشتمل بر فرافکنی، انحراف موضوع به بحثهای قومیتی و مذهبی و حتی تهدید یک وزیر به استیضاح بوده است. چرا؟ چون یک کارمند تنها بر اساس قانون عمل کرده و به جای آنکه تشویق شود، مخاطب توهین ایشان نیز قرار گرفته است.
۸- جالبترین نکته البته اینجاست: مجلس، در شرایطی که کشور تحت تحریمهای ظالمانهای قرار دارد و بهصورتی کاملاً فوری نیازمند طراحی و پیادهسازی راهحلهایی برای حل مشکلات جاری خصوصاً در عرصه اقتصادی است، به جای پرداختن به موضوعات اساسی مملکت و واگذاری این موضوع و برخورد با نماینده مجلس به هیات نظارت بر رفتار نمایندگان، برای بررسی این موضوع جلسه غیرعلنی تشکیل میدهد! مطابق کلیپی که از این جلسه به بیرون درز کرده است، ایشان در مجلس نیز به رفتار غیراصولی خود ادامه میدهد: تهدید میکند استعفا خواهد کرد و خواستار استیضاح یک وزیر و برکناری کارمند مورد بحث و رئیس اداره مربوط میشود؛ آن هم در شرایطی که انذار میدهد بعداً نوبت نمایندگان دیگر است و اگر آنچه میخواهد عملی نشود، استعفا خواهد کرد و به دانشگاه برمیگردد!
۹- درست آن است که از کارمند مورد بحث قدردانی شود؛ در شرایطی که نماینده مجلس خواستار رفتار فراقانونی است و او جلوی این درخواست میایستد و بهخاطر همین رفتار، با توهین روبهرو میشود، کارمند اداره به الگویی از رفتار درست کارکنان دولت در تمام سطوح تبدیل میشود که حاضر نیست در برابر انواع فشارها از انجام کار قانونی صرفنظر کند.
تازهترین ساختهی مهران مدیری (قبلاً دربارهی «ساعت پنج عصر» نوشتهبودم) سریالیست بهنام «هیولا»؛ ماجرای زوال تدریجی یکمعلم شیمی، با بازی گیرای فرهاد اصلانی، که خاندانش پشتاندرپشت «شرافت» پیشه ساختهاند، و وسواسگونه درستکاری را دنبال کردهاند، ولی در گذر زمان بنیهی اقتصادیشان چنان تضعیف شده، که مستأجر نوادهی پیشکار جد بزرگ خانواده شدهاند، و این پیشکارزادهی سابق هم بهتازگی نامش را از «غضنفر چِمچاره»، به«مهیار مهرپرور (یا جفنگ دیگری از همین جنس)» برگرداندهاست. این تضعیف تدریجی بنیهی اقتصادی در گذر سالیان، مشکلی برای نسلهای خانوادهی «شرافت» پدید نیاوردهبود، تا امروز، که «هوشنگ شرافت» از هر سو در معرض فشارهای فزاینده است، و حتا خانوادهاش هم پشتیبان درستکاریاش نیستند.
«هیولا»، با دستآویز قراردادن زوال معنا از زندگی «هوشنگ»، که کاری میکند نامخانوادگیاش در نظر او تبدیل بهترکیبی از «شَر» و «آفت» شود، ضمن روایت دستوپنجهنرمکردن او با جریان پلید زندهمانی در ایران معاصر، فروپاشی شخصیت شریف او را با هجو خشمگین پدیدارهای آشنایی بهنمایش میگذارد: تَرَکتازی نوکیسهها، زندگی «چراغخاموش» رانتخواران، غارت صندوقهای ذخیره، و راهاندازی قمارخانه در کانادا با پول حاصل از اختلاس، توجه بهمفاهیم سانتیمانتالیستی در حال خوردن مال مردم، همه در خدمت روایت چالش شخصیت اصلی سریال با تمام ارزشها و هنجارها و باورهاییست که عمری با آنها زیسته، و تمام هستی و کیستیاش را شکل میدهند.
برخلاف تصور، «هیولا» ابداً طنز بهمعنای معهود آن نیست؛ ممکن است در لحظاتی با اغراق موقعیتهای بحرانی زندگی شخصیت اصلی وضعیتی خندهدار خلق شود، ولی چنان حجم تباهی این داستان بالاست، که هجویهای سیاه توصیف برازندهتری برای آن است. در مقایسه با سریالی مانند «پاورچین»، که در آن در حاشیهی خلق موقعیتهایی خندهدار، بهرویّههای جاری زندگی روزمرهی ایرانیان انتقادهای مرسومی وارد میشد، لبهی شمشیر انتقاد «هیولا» اولاً از اساس متوجه مردم عادی نیست و، ثانیاً، این سریال چندان انباشته از خشم و نومیدیست، که تماشای آن را توأم با تجربهی فشار روانی ویژهای میکند؛ فشاری ناشی از همذاتپنداری با شخصیت اصلی ماجرا: شخصیتی که نمادی از همهی ماهاییست که در کشاکش رنج هرروزهی زندهمانی، دائماً با چالشهای سهمگین اخلاقی در مواجهه با قدرتمندان و ثروتمندان روبهرو میشویم.
مهران مدیری دیگر آن طنزپردازی نیست که میشناختیم: تطور او از «پاورچین» به«هیولا»، تحول او از کارگردانیست که میکوشید مردم را بخنداند و برخی از مشکلات رفتارشان را بهآنها گوشزد کند، بهاندیشمند خشمگینی که از مناسبات جاری این کشور ناراضیست، و دیگر توان خنداندن ندارد؛ زیرا اوضاع آنچنان بحرانی و حاد شدهاست، که دیگر توانی برای خندیدن وجود ندارد، و مقصر این دلمُردگی هم مردمی نیستند که حتا آنچه معایب اخلاقیشان بهنظر میرسد نیز، در واقع دستوپازدنشان برای زندهماندن و ادامهدادن زندگی در شرایطیست که بدی از هر سو احاطهیشان کردهاست. او احتمالاً بهترین تصویرگر طنز سیاه در تاریخ ایران است؛ نمایشدهندهی پوچی و نومیدی، که حاصل حکمرانی منطق نولیبرال بر این سرزمین و، البته، جهان است.
ما بهزودی بهطور کامل در نظام جهانی ادغام میشویم؛ ورود سیلآسای سرمایههای خارجی بهکشوری که منابع طبیعی فراوان، حکمرانی تقریباً باثبات، ارزانترین کارگران تحصیلکردهی دنیا (با ۱۰۰ دلار دستمزد ماهانه)، سامانههای ارتباطی قابلقبول، و موقعیت ژئواستراتژیک مناسبی با دسترسی بهآبهای آزاد دارد و، در یککلام، سختافزار آن آمادهی نصب نرمافزارهای مربوط است، تهماندههای نظام هنجاری مبتنی بر سنت را خواهود؛ همان نظام هنجاری که با بیخِرَدی حکام و خیانت متولیان بهارزشهای دینی دچار لطمات جبرانناپذیر شد، و سیلاب سرمایهی خارجی باقیماندهی آن را هم دود میکند و بههوا میفرستد.
در این شرایط، ملت هیچگاه این فرصت را نیافتهاست که خود را با اوضاع جدید تطبیق دهد، و نظام ی هم توان و قصد استقرار یکنظام هنجاری مبتنی بر عقلانیت را هرگز نداشتهاست؛ بههمین خاطر، جامعه بهانبوهی از فردهای منزوی خُرد میشود که هیچ پیوند مشترکی بهجز بنیادینترین روابط خانوادگی آنها را بهیکدیگر نمیچسباند، و ناملایمات اقتصادی هم هرگونه چشمانداز روشنی را از پیش چشمانش ربوده: برای همین هم، مردمان در تخاصمی ابدی با یکدیگر بهسر میبرند؛ زیرا در فقدان هرگونه اعتباریات عقلانی، این ضرورت بقاء است که پیجویی نفع شخصی را بههر وسیلهای توجیه میکند.
«هیولا» روایتی تصویری از این فروپاشی جمعیست؛ نمایشی از تبدیل آدمهای شریف، در کشاکش رنج، به«هیولا»هایی هولناک: در اثرپذیری قابلپذیرشی از سریال «برکینگبَد»، احتمالاً این معلم شیمی درستکار هم، که در تِم یکآدم تنها که بار زمانه را بر دوش میکشد با آثار قبلی مدیری همپوشی دارد، بهشخصیتی دیگر بدل میشود؛ شخصیتی که هیچ نسبتی با آن درستکار معصوم ندارد. این، آیندهی محتوم ماست.
دیشب «خانهی پدری» را دیدم، و هنوز که هنوز است میخکوبام. تلاش میکنم خودم را جمعوجور کنم و چندخطی دربارهی این شاهکارِ بهتمام معنا بنویسم.
حتماً میدانید که فیلم پس از یکدهه اکران شدهاست: همهجا هم علت توقیف نزدیک بهدهسالهاش را خشونت افسارگسیخته در نمایش فرزندکُشی معرفی میکنند؛ در حالی که نظیر همین فرزندکُشی را در اثر متوسط ولی جنجالی «مغزهای کوچکِ زنگزده» نیز شاهد بودهایم و، تا جایی که دیدم، هیچکس هم اعتراضی بهخشونت عریان آن فیلم نکرد.
خوشبختانه بهنظر میرسد کیانوش عیاری با حذف یا تغییر سکانس تعیینکنندهی آغازین فیلم موافقت نکردهاست؛ از این رو، تعداد سینماهای نمایشدهندهی فیلم چندان زیاد نیست و، علاوه بر این، گویا در برخی شهرها ـــ مانند مشهد ـــ بنا بهملاحظاتی قابلانتظار اصلاً بهاکران درنیامدهاست. بهگمان من هیچ بعید نیست اکران آن بهزودی متوقف هم بشود.
فیلم بهسنت فیلمسازی عیاری، که روایت بیپردهی واقعیت باشد، و بدون آنکه هیچ، مطلقاً هیچ، سوگیریای داشتهباشد و، حتا، بخواهد حرفی بزند، چند پرده از زندگی خانوادهای ایرانی را نشان میدهد. واقعگرایی دراماتیک عیاری یادآور فیلمسازی بهسیاق کیارستمیست؛ با این تفاوت که عیاری قصهگوی چیرهدستی هم هست، و تلفیق ایندو کار سادهای نیست.
فیلمنامه چنان باچفتوبست و، در عین حال، فارغ از پیچیدگیهای فُرمیست، که گویی بهتماشای یکزندگی روزمره با تمام چالشهایش نشستهایم. دقت کارگردان بهجزئیات ستودنیست؛ گذشته از تغییر در تزئینات صحنه با گذر زمان ـــ از قفل در، تا شیر آب، و تا دیوار روبهروی درِ خانه ـــ عیاری حتا حواسش هست وقتی لامپ روشن از سرپیچ باز میشود داغ است، و باید آن را با دستمال گرفت.
شکوه فیلم اینجاست که نه میخواهد و نه تلاشی میکند که پیامی را بهمخاطب منتقل کند؛ دقیقاً همانند مَنِش بیادعای عیاری، بدون هیچگونه بزکدوزکی، بزرگترین حرفی را که یکفیلمساز میتواند بزند، در کمال خونسردی و بدون هیچگونه قلمبهگویی، میزند و چنان ماهرانه و تکاندهنده این کار را انجام میدهد که مخاطب حتا فرصت نمیکند ساعتش را ببیند: هیچ لحظهی زایدی در فیلم نیست.
دقت فیلم در اجزاء تاریخی روایت هم، البته بدون ارجاع مستقیم و روشن بهتاریخهای دقیق، ستودنیست، و خیلی پیشتر از زمان حال، در «دوران سازندگی» خاتمه مییابد. در فیلم، تنها نسلی که در رویاروییاش با یکفاجعهی تاریخی، بهدنبال آموزش و کمک بهدیگران برای درآمدن از یکچاهِ وِیل تاریخی میرود، همان نسلیست که انقلاب ۱۳۵۷ را رقم زد؛ دیگران، تنها خودشان را نجات میدهند.
بازیگران محبوب عیاری در این فیلم نیز حاضرند؛ خیلی از بازیگران را نمیشناختم، ولی بدون اطوار مرسوم بازیشان را میکردند. میمانَد مهران رجبی و برادران هاشمی، که بهویژه اولی، یکی از بازیگران قدرناشناختهی ماست؛ رجبی از معدود هنرپیشههاییست که جوری نقشش را بازی میکند که انگار اصلاً نقش بازی نمیکند، و بهگمانم همین باعث شده کلاً دیده نشود.
دوربین هوشمندانه از تکلوکیشن فیلم بیرون نمیرود؛ در واقع، منطقی وجود ندارد چنین کند: خانهی پدری همان ایرانِ ماست، و نگاه مشاهدهگر دوربین در این خانه بهجستوجو آمدهاست ـــ پرسش اینجاست که این دوربین، از روایت زندگی در خانهای قدیمی، که محل زندگی چند نسل یکخانواده است و، دستآخر، بهمخروبهای بدل شده که میخواهند آن را بکوبند و بسازند، بهدنبال چیست؟
گفتهاند که «خانهی پدری» تصویر ناشایستی از سنت نشان میدهد؛ در حالی که این تصویر اختلاف چشمگیری با واقعیت ندارد، و همین حملات قلمی بهروایت فیلم، نشان میدهد این سنتها چقدر واپَسماندهاند که سنجاقکردن مخاطب بهآنها میتواند چنین واکنشهای پُرشوری را بهدنبال بیاورد (احتمالاً از ترس شدت همین واکنشهاست که توقیف و اکران محدود هم تجویز شدهاست).
اما گمان من این نیست؛ عیاری ابداً بهدنبال نقد سنت نیست، او قصهگوی متبحریست که روایتی از چنددهه زندگی خانوادهای را نشان میدهد، که هر کاری میکند نمیتواند از شرّ گندی که نسل اول خانواده بهبار آورده رها شود؛ فرقی نمیکند اتاق آن شومی تبدیل بهمحل کشمشگرفتن از انگور تبدیل شود، یا جایی برای خوابیدن باشد، یا محل برگزاری کلاس آموزشی قالیبافی.
حتا وقتی میخواهند خانهی مخروبهی پدری را بکوبند و «بسازند» هم، باز این بار تاریخِ پرخون روی دوش خانواده سنگینی میکند، و خانواده ناگزیر است بدون آنکه با کسی حرفی بزند، با هراس این ننگ را بر دوش بکِشد ـــ و این، همان تاریخ ایران ماست، که هر مقطعش، بهویژه بعد از حملهی مغول، که هنوز نتوانستهایم از سنگینیاش کمر راست کنیم، انبانی از ناکامی را بر سرمان هوار میکند.
در حاشیهی بُنمایهی اصلی فیلم، که همان سنگینی بار تاریخ بر روان ایرانی باشد، که راهی هم برای رهایی از آن نیست، تنش فردیتِ در حال رشد زن ایرانی با مردسالاری نهادینه در تاریخمان نیز بهخوبی بهنمایش درآمدهاست، و بلوغ تدریجی رویارویی زنِ شاخص هر نسل از این خانواده، که در کودکی روی تاب مینشیند، با فاجعهای که حمل میکنند، حسابشده است.
عیاری، هوشمندانه و هنرمندانه، شمایلی از زن ایرانی خلق میکند که در کوران حوادث چنان آبدیده و بالغ شدهاست، که از یکموجود تیپاخورده، که بهسادگی بهقتل میرسد، بهموجودی ارتقاء مییابد که «دانشجوی پزشکی»ست، و آخرین بازماندهی مردِ این خانواده، در برابر او تیشه را از دست میاندازد.
قصهگویی چیرهدست عیاری، بدون هیچ تلاشی برای حُقنهکردن پیامهای باسمهای یا غیرباسمهای، کاری میکند دقیقاً همانگونه که در «روزگار قریب» داخل زندگی «محمد قریب» (رضوانالله علیه) بودیم، و در «هزاران چشم» از دریچهی چشمان نابینای «آقای راوندی» بهزندگی مردمان نگاه بیاندازیم، در «خانهی پدری» شاهد تاریخ معاصر ایران باشیم.
پرسش اینجاست: ملتی که بار تاریخش را بهدوش میکِشد، و همچنان کمرش زیر بار تاریخی که مدفون کرده، و نبشقبرش هم باعث میشود «سکتهی مغزی» کند، دوتاست و، حتا، وقتی تصمیم میگیرد این خانه را بکوبد و از نو بسازد، ممکن است «میراث جلویش را بگیرد»، برای رهایی از این چرخهی شوم چه باید بکند؟
فیلم در همین نقطهی اوج واماندگی بهپایان میرسد و، بهخوبی، از اِصدار هرگونه امیدواری بیمایهای خودداری میکند. بهقول سیدجواد طباطبایی، ما هنوز مقدمات طرح پرسش دربارهی «مسئلهی ایران» را هم در اختیار نداریم و، عجالتاً، در پاسخ بهمحاکمه از گندکاریهای گذشتهیمان، تنها میتوانیم بگوییم: «پدرم گفت».
بزرگترین چالش زندگی هر انسانی، مواجهه با مسئلهی معناست؛ جستوجو و یافتن پاسخی برای این پرسش سهمگین: «که چی؟». خیلی از آدمها، تا جایی که من دیدهام، اساساً با این مسئله مواجه نمیشوند؛ دغدغهیشان نیست و شاید متوجه نمیشوند که هر کاری را برای چهغایتی انجام میدهند. در مقابل، برخی دیگر از آدمها بهاین جمعبندی میرسند که اصولاً زندگی چنان تصادفی و بیمعناست که جستوجوی غایت برای آن بیهوده است؛ اینها از آغاز تکلیفشان روشن است و بهدنبال معنا نیستند، سرخوشی پیشه میکنند و کیفشان نوعاً کوک است. در این میان، دستهای از حیرتزدگان هم هستند که از آغاز ـــ بههر دلیل ـــ فکر میکردهاند و مطمئن بودهاند و، حتا، ایمان داشتهاند که زندگی یکایک موجودات غایت و معنایی دارد، و اصلاً مگر میشود این جهان «منظم» و «احسن» براساس «صُدفه» پدید آمدهباشد و ادامه یابد؟، و بعد اندکاندک چشم باز کردهاند و دیدهاند در میانهی جنگل تاریکی بهسر میبرند که نهتنها معلوم نیست از کجا آمده، معلوم هم نیست بهکجا میرود، و هیچ رخدادی هم در آن معنای مشخصی ندارد. تمام دستورات اخلاق، چهدینی و چهعرفی هم، مایهیشان را از مسئلهی معنا میگیرند؛ بدینترتیب که ادعا میکنند موضوعی وجود دارد که وجود آن بههمهی زندگیها و کارها و رفتارها معنا میبخشد، و این وجود اقتضاء دارد که برخی رفتارها را انجام دهیم و برخی رفتارها را انجام ندهیم و هر رفتاری را بهچهترتیبی انجام دهیم یا ندهیم. ملاحظهی اصلی و مهم آنجا مطرح میشود که در عصر مدرن و، با فروپاشی دین، و تولد فرد، عملاً روشن شدهاست که در واقع چیزی وجود ندارد که معنا ایجاد کند؛ «خدا مُردهاست»، و جامعهای هم وجود ندارد که معنا خلق کند ـــ ضمن اینکه علم تجربی نشان میدهد تمام رویدادها تصادفیاند و همهی آنچه هر لحظه رخ میدهد، کوشش بیوقفه برای حفاظت از بقاء است. در این بیمعنایی پوچ، در این جستوجوی مداوم برای هیچ، لحظهای هست که آدمیزاد خسته میشود؛ بهغایت خسته میشود، و ناگزیر از خود میپرسد: «که چه بشود؟». اینجاست که جنگ مغلوبه میشود؛ سپر میاندازی و با هر ناکامی و شکستی نهتنها تصمیم نمیگیری دوباره برخیزی و بکوشی و پیروز شوی، که حساسیتت را بههرکدام از اینها هم از دست میدهی و نبرد بیمعنای حیات را نظاره میکنی، در این انتظار که زمانی معنایی پدیدار شود و، از قضا، «گودو»یی هم در کار نیست.
دو روز پیاپی رفتم سینما: «ردّ خون» و «درخونگاه»؛ میخواهم دربارهی دومی بنویسم، نوشتن دربارهی اولی باشد برای بعد.
میدانستم بهتماشای فیلمی میروم در مایههای ساختههای مسعود کیمیایی؛ هم رضا داشت، هم چاقو و، حتا، فیلم را بهکیمیایی پیشکِش کردهبودند. راستش بهعنوان یکهوادار پروپاقرص سینمای کیمیایی اصلاً برای همین الگوبرداری در نخستین روز اکران «درخونگاه» مشتاقانه برای دیدنش بهسینما رفتم، و برای نوشتن این چندخط هم قدری تأمل کردم، تا اشتیاقم کمی فرونشیند.
بازیگران نوعاً از ایفای نقشهایشان برآمدهاند؛ بهجز حیایی و صامتی، که بازیشان واقعاً چشمگیر است، مابقی هم بهخوبی از عهدهی کار برآمدهاند. فضای فیلم با داستان غمانگیز آن جور است؛ ولی فیلمنامه نتوانسته نقاطعطف قصه را خوب بپروراند. بهنظرم جا داشت که دلشورهی بهویژه مادر خانوادهی خائن «میثاق»، میانمایگی پدر، وقاحت داماد، و بزدلی خواهر این خانواده، بهتر دربیاید؛ اگرچه شخصیت «رضا» ـــ جنگندهای که کفشها را آویخته و میخواهد زندگی تازهای را در بازگشت بهمیهن آغاز کند ـــ واقعاً خوب از کار درآمده، و حیایی هم در ساخت این شخصیت کم نمیگذارد.
قصهای با ساختوپرداخت «مردانگی» باید پرر از این روایت میشد؛ البته نمیخواهم بگویم روایت بهخوبی صورت نگرفتهاست: نه، حتا وقتی فیلم تمام میشد، تا لحظاتی چنان میخکوب میبودی که نمیشد از صندلی برخیزی، ولی این داستان ظرفیت این را داشت که مانند «قیصر» تا مدتها روحوروانت را بهخود مشغول کند ـــ توان این فیلم برای خلق یکقهرمان «مرد»، در دورانی که بهقول شخصیت مادر، همهی مردها «نَر» هستند، که مانند «قیصر» شجاعانه بشورد، میتوانست بهتر صَرف شود و، البته، در این صورت قصه باید بهکل زیروزِبَر میشد.
رابطهی «رضا» و «شهرزاد» هم، که باز یادآور «قیصر» است، میتوانست بهتر پرورانده شود؛ اینکه در فرار از «همخون»های سنگدل و بیمعرفت و نامرد، بهیکزن پناه ببری که بدکاره هم هست، ولی دستکم ذرهای مرام و مردانگی در وجودش باقی مانده، مایهایست که حتا در «قیصر» هم جای کار بیشتر داشت. اما در کل، با توجه بهمحدودیتهای موجود، از بهتصویرکشیدن این رابطه نمیتوان خُردهی چندانی گرفت؛ ضمن اینکه پرداخت دیگرگون این رابطه، مستم تغییر در داستان هم میبود.
با همهی این تفاصیل، دوست دارم باز هم بهتماشای «درخونگاه» بنشینم و در جادوی سینمایی که وامدار کیمیاییست غرق شوم؛ البته دوستتر میداشتم که این فیلم و شعارش، نه «ظهری میآید، تا بسازد، اگر نبازد.»، که «ظهری میآید، تا بشورد، و ببرد» باشد: واقعیت این است که دلم لَک زده برای تماشای شمایل یکقهرمان دلآور، از جنس لوطیهای بامعرفت، بر پردهی سینما؛ از آنهایی که حتا اگر همهچیز را ویران میکنند، از دل ویرانیشان آبادانی سر بر میآورد، نه اینکه حتا ساختنشان هم مشروط بهنباختنشان است، و وقتی میبازند، پژمرده و خیس و دلمُرده بهپنجرهی خانهای سنگ میزنند ـــ چیزی در مایههای «سیدرسول» گوزنها، که گویی نسلش منقرض شدهاست.
رفتم بهتماشای «اثر پرتوهای گاما بر گلهای همیشهبهار»؛ نمایشی با کارگردانی مَهتاب نصیرپور و نمایشپردازی محمد رحمانیان: روایت درماندگی یکخانواده در میانهی سدهی بیستم و، ظاهراً، در آمریکا، یا آنطور که در خلاصهاش نوشتهاند، نیویورک ـــ اگرچه اشاره بهفضای زمانی نمایش در طول اجراء مبهم است، و این نمایش اصلاً مکانمند نیست.
نمایش داستان مادری را روایت میکند که با نگهداری از بانوان سالخورده روزگار خود و دو دخترش را میگذراند؛ نقش «بِتی» را نصیرپور با چیرهدستی هرچه تمامتر بازی میکند، و تصویری جاندار از زنی تنها و درمانده را ارائه میکند که آنچنان تمام بلندپروازیها و آرزوها و ایدههایش شکست خورده و ناکام مانده و سرکوب شدهاند، که در مرز فروپاشی روانیست، و بههرچیز و هرکسی برای پَسانداختن زوال روحیاش چنگ میزند.
تراژدی نمایش آنجا شکل میگیرد که «روت»، یکی از دختران، به«بِتی» میگوید همه او را «بِتی دیوونه» صدا میکنند، و او، که امیدوارانه برای تماشای موفقیت چشمگیر «تیل»، دختر دیگر، برای حضور در جشنوارهای علمی که همین دخترش در آن منتخب شدهاست، تاکسی گرفته و بهزیبایی خود را آراستهاست، آخرین دستآویزش برای خروج از چاه ویل ناکامی را هم از دست میدهد؛ فرومیریزد و بهالکل پناه میبرد، و در یکحملهی عصبی، خرگوش دختر کوچک را میکُشد.
پایانبندی نمایش با این جمله از «بِتی»ست که «حالم از این دنیا بههم میخوره»؛ در حالی که معلوم نیست «بِتی» پیرزن سالخوردهای را که مسئولیت نگهداریاش را پذیرفته را نیز بهقتل رساندهاست، و یا اینکه صرفاً از خانوادهاش خواسته بیایند و او را ببرند ـــ همزمان با اینکه دختر بزرگتر خانواده از حملهی صرع جان بهدر برده و بیحال روی کاناپه افتادهاست، و تراژدی بدیننحو تکمیل میشود که استعداد دیگری (دختر کوچکتر، که برندهی جشنوارهی علمی شدهاست) نیز زیر این فشارها تسلیم و تلف شدهاست.
اینجاست که نمایش این پرسش را بهصورت تماشاگر میکوبد: «بِتی دیوونه همان تیل نیست؟ ـــ دختر مستعد و موفق امروز، همان زن کلهشق و رؤیاپردازی نیست/نمیشود که همه او را بهچشم یکدیوانه مینگرند که با هر تنابندهای سر جنگ و دعوا دارد و خشمی جانگداز از زمانه و روزگاری را بهدوش میکِشد که غَدّار است و سرشار از نامرادی و قدرنشناسی و تضییع؟». صحنه خاموش میشود؛ بازیگران تعظیم میکنند، و نمایش تازه شروع میشود: اینبار در ذهن تماشاگر.
نمایش میکوشد برای گرفتن تلخی جانکاه ماجرا، طنزی کمرنگ را گاهبهگاه وارد قصه کند؛ با این حال، آنچه بیش از همه در این میان جالبتوجه است، درپیشگرفتن الگویی مشابه «تعزیه» برای پیادهسازی تراژدیست: در «تعزیه» نیز، شخصیتها تعمداً تدابیری چون خواندن گفتوگوها از روی متن را در پیش میگیرند تا معلوم باشد این صرفاً نمایشی از واقعیت است، و نه خودِ واقعیت، تا زهر و فشار روانی آن بر تماشاگر را کم کنند ـــ اینجا هم هرازگاهی بازیگران اشارات صریحی دارند بهاینکه داریم یکنمایش میبینیم، و این اشارات سبب میشود تماشاگر از حجم سنگین اندوه حتا برای لحظهای رها شود و نفسی بهراحتی بکشد.
صحنه در نهایت سادگی و کاربردیبودن ساخته شدهاست؛ بازیگران بهخوبی از پس ایفای نقشهایشان، اگرچه بعضاً اغراقشده، برمیآیند، و نصیرپور در صحنه میدرخشد ـــ او چنان بازیگر تواناییست که حتا میتواند برقزدن چشم در پِی یکفکر بکر را با عینیتی مثالزدنی بهاجراء دربیاورَد؛ حقیقتاً میتوان گفت تمامی دیگر بازیگران در مقابل تبحر استثنایی نصیرپور در سایه بهسر میبرند، و این سخن بیراه نیست که تمام بازیگران سینمای ایران نیاز دارند یکدوره بازیگری را زیر نظر او بگذرانند.
پینوشت: وقتی منتظر بودیم درهای سالن باز شوند، محمد رحمانیان از جلویمان گذشت؛ بهاو سلام کردم و علیک بسیار گرم و متواضعی تحویلم داد ـــ عجله داشت و سریع رد شد؛ خیلی دوست داشتم با هم عکسی بهیادگار بگیریم، و با او دربارهی احترام و علاقهام بهکارهایش صحبت کنم: خصوصاً اینکه چقدر حسرت میخورم نگذاشتند «روز حسین» را بسازد. شاید وقتی دیگر!
بهگمانم فقط خواجه حافظ شیرازی دربارهی «دختر آبی» موضعگیری نکردهباشد؛ با اندکی دیرکرد برای تأمل بیشتر، میکوشم فارغ از جاروجنجال رسانهها و امواج خبری، راجع بهاین پدیده بنویسم.
از دید من، دو نکتهی این ماجرا از همه شگفتانگیزتر است: یکی اینکه هیچ سند قابلاتکایی دربارهی سحر خدایاری وجود ندارد؛ در واقع، نهتنها هیچ فیلم و یا عکسی از صحنهی خودسوزیاش در دست نیست ـــ و این در زمانهای که برای سربریدن یکگاو هم دستکم دهها نفر با تلفنهای همراهشان بهفیلمبرداری میپردازند عملاً ناممکن است ـــ حتا دو مکان برای خاکسپاریاش اعلام و تصاویرش مخابره شدهاست، و با پیشینهای که اکنون از صانع ژاله روشن شدهاست، معلوم نیست کسی که بهعنوان پدرش با رسانهها صحبت کرده هم، اصلاً پدرش باشد.
نکتهی دوم این است که جز بخش بسیار کوچکی از محافظهکاران تندرو، تقریباً همه ـــ از سلطنتطلبان تا اصلاحطلبان، و از چپ تا راست ـــ دربارهی خودسوزی ادعایی خانم خدایاری فغان سر دادند و مسببان آن را تقبیح کردند. چنین همصدایی ِ یکدستی بهتقریبْ نادر است؛ خصوصاً آنکه در شبکههای اجتماعی ایران، که تجلی روشنی از «جامعهی جنگی»اند، حتا خوردن هلیم با شکر و یا نمک هم میتواند جنگ جهانی ایجاد کند.
عجالتاً بهاین کاری ندارم که چرا در میان مخاطبان رسانهها، از داخلی تا خارجی، حتا یکمورد هم قابلمشاهده نیست که روایت پر از تناقض این ماجرا را بهچالش بکشد و در معرض پرسش قرار دهد؛ آن هم در حالی که پیشینهی این رسانهها در خبرسازی و جنجال رسانهای نیازی بهیادآوری ندارد، و افتضاح پروژهی «دختران خیابان انقلاب» هنوز زنده است ـــ طبعاً تأمل دربارهی حافظهی تاریخی این مخاطبان و منکوبشدن جمعیشان را بهوقت دیگری وامیگذارم.
دو نکتهای را که گفتم چطور میتوان تبیین کرد؟ چگونه ممکن است دربارهی موضوعی بدیناهمیت حتا یکگزارهی قطعی وجود نداشتهباشد و، در عین حال، همه بههمدردی بپردازند و مسببان آن را نکوهش کنند؟
آنطور که من میبینم، کل ماجرا بهیکپروژه شباهت دارد. روشن است که نمیدانیم سحر خدایاری وجود دارد، نمیدانیم خودسوزی کردهاست، و نمیدانیم در دادگاه محکوم شدهاست، ولی میدانیم همه با او همدردی کردهاند؛ در این همدردیها، تنها یکگروه زیرکانه عمل کرد، و آن همان گروهیست که بدون موضعگیری ویژهای دربارهی این موضوع، بهتوییت انگلیسی دربارهی مایکل جکسون مشغول بود و، صرفاً، ریشهی مسئلهی ورود ن بهورزشگاه را در سال ۱۳۸۵ نشان میداد، تا همزمان اصلاحطلبان و برخی دیگر را بنوازد، که مخالف ورود ن بهورزشگاه بودهاند.
پروژهی «دختر آبی» در شرایطی کلید خورد که رییسجمهور برای ورود ن بهورزشگاه وعدههایی بهرییس فیفا دادهبود، ولی در برابر همان سدی قرار گرفتهبود که سال ۱۳۸۵ هم باعث نگارش نامهای از سوی مقام رهبری بهرییسجمهور وقت شدهبود. همزمان، این ورود یکی از وعدههای انتخاباتی و، در عین حال، دال روشنی بر تغییر ادبیات داخلی نظام بود؛ بهعبارت دیگر، پوستاندازی جمهوریاسلامی که دربارهاش بهبهانهی «عصر جدید» نوشتهبودم، دو نشانهی دیگر هم دارد: یکی ورود ن بهورزشگاه، دیگری رهاسازی حجاب (این را هم فعلاً درون پرانتز میگذارم که جمهوری جدید اسلامی چگونه در مطالبهسازی و بهانحرافکشیدن اولویتها توانا شدهاست).
برای گذر از این سد، لازم بود چیزی عَلَم شود که هرگونه چونوچرا در آن را با عمیقترین چالشهای اخلاقی روبهرو کند: وجدان آدمی چطور تشکیک در خودسوزی یکدختر بیگناه را، که حتا میگویند اختلال روانی هم داشتهاست، میپذیرد؟ چهکاری غیرانسانیتر از این تشکیک؟ چنین شخص مشکّکی اصلاً درکی از اخلاق و انسانیت دارد؟
در اینجاست که همه یکصدا شدند: برخی میدانستند ماجرا چیست و مشغول ماهیگیریشان بودند، برخی دیگر نیز با سادگی هرچه تمامتر بازی میخوردند؛ در این میان اما، اصلیترین مانع ورود ن بهورزشگاه، که در سال ۱۳۸۵ توانستهبود بهسادگی ماجرا را در هم بپیچد، اینبار چنان آچمز شد که اصلاً نتوانست چیزی بگوید: سهل است، در تکمضرابهای معدود و کمصدایی که در ایام عزاداری پژواکی هم نداشت، بهطور ضمنی با مسئله کنار آمد و، تنها بهاین مطلب بسنده کرد که واقعاً مشکلی بزرگتر از این برای جامعه وجود ندارد؟
محتمل است که در سفر آتی نمایندگان فیفا بهتهران، این مسئله برای همیشه مرتفع شود؛ در واقع، برخلاف حلوفصل تدریجی مسئلهی حجاب، نزدیکی بهانتخابات مجلس کاری کرد این دالّ مهم انضمام بهنظم جهانی دفعتاً واقع شود. ضمن اینکه برجامیان کاری کردند که شکست قبلیشان در برابر نابرجامیان در ماجرای احکام کارگران هفتتپه، که با ورود منجیگونهی ابراهیم رییسی بهماجرا عملاً بهسود نابرجامیان تمام شدهبود، بهخوبی جبران شود.
همینروزهاست که فغان بهآسمان برود که: «چرا اینقدر عزاداری؟ چرا با این سروصدا؟ چرا ایجاد مزاحمت برای مردم؟»؛ البته همهی معترضان قیمهپلو دوست دارند: میخورند و میگویند چرا برای دیگر امور خیر خرج نمیکنید؟
بگذریم. دارم کتاب «حقیقت عاشورا» را میخوانم؛ اثر دیگری از محمد اسفندیاری، نویسندهی محقق «عاشوراشناسی»، که یکی از معدود آثار پژوهشی تاریخی در جستوجوی «هدف» امام حسین (روحی فداه) است. اسفندیاری، پس از وارسی این مسئله که امام چههدفی را دنبال میکرد، در اثر تازهاش وجوه دیگر این ماجرا را در تاریخ وامیکاود.
در اوایل کتاب این موضوع بهذهنم رسید: شرایطی که مولا را واداشت آن حرکت را انجام دهد، تقریباً همچنان پابرجاست؛ یعنی جانفشانی برای تغییر مناسبات، اگرچه کاری کرد «عاشورا» بهمفهومی فراتر از زمان و مکان بدل شود، اما آن مناسبات سختجانتر از این حرفها بودند که حتا خون خدا بتواند ریشهاش را بخشکاند.
پاسداری از خاطرهی آن رشادت، در شرایطی که مناسبات ظالمانه همچنان پابرجا بودند و، از این رو، اجازه نمیدادند فرمان بهسوی برانداختن آن مناسبات بچرخد، و پیام حسین بهدرستی دریافت شود، اقتضاء دو کار را داشت: یکی تلاش ائمهی معصوم (سلامالله علیهم) برای ترویج اجتماعی مناسباتی دیگر بهآهستگی، و دیگری برجستهکردن بُعد احساسی ماجرا.
پرداختن به«مقتل»، بهمظلومیتی که در تاریخ بیمانند است، بهعنوان پیشران تغییر مناسبات موجود، لازم میآورْد جزئیات هرچه پررنگتر باشند؛ بدینترتیب، رفتهرفته آنچنان این پرداختن بهجزئیات ـــ در ممنوعیت ترویج مناسبات جدید و سرکوب هرگونه چرخش فرمان بِدانسو ـــ قدرتمند شد، که عملاً موضوع اصلی را بهحاشیه راند.
گرامیداشت یاد حسینبن علی بهتدریج چنان اهمیتی یافت، که پایه و مایهی حرکت او در میان هیاهوی مناسک تازه گم شد؛ در واقع، گویی شیعیان تمام انرژیشان را بهجای برخورد اصلاحی یا انقلابی با مناسبات موجود، بر پاسداری از نام بلند مولا بهشیوهای البته بیخطر متمرکز کردند ـــ البته سرزنشی در کار نیست؛ از انسان معمولی توقع نمیرود چونان حسین بهدل آتش بزند.
دو سال پیش از این، نوشتم:
اکنون چطور؟ وقتی این سخن از اعماق تاریخ همچنان بهگوش میرسد، که: «همهجا کربلا، و هر زمان عاشوراست»، و قیام مولا خطی در تاریخ کشیدهاست که تا خاتمهی آن دوام دارد، ما کدامسو ایستادهایم؟ شرایطی که امروز تجربه میکنیم، اگر ادعا میکنیم حسینی هستیم، چهاامی بر ما مینهد؟
گاهی که دسته میروم زنجیر بزنم، هرسال تعداد بیشتری از عزاداران را میبینم که پارچهای روی دوششان میاندازند تا مبادا بُرادههای ف بهپیراهن مشکی و تیپشان آسیب بزند؛ حتا همانها هم که بهخودشان «لطمه» میزنند، بهنظر نمیرسد بخواهند زحمت جانگداز تغییر مناسبات را بهدوش بکشند ـــ منِ مشاهدهگرِ مدعی هم یک از هزاران.
عمربن عبدالعزیز، که بهقول امام باقر (سلامالله علیه) «نجیب» بنیامیه بود، میگفت از شرم آنچه در عاشورا گذشت، حتا اگر بهشتی باشد، در برابر پیامبر (صلواتالله علیه) سرافکنده است؛ من نیز.
روابط میان کشورها، همیشه، مبتنی بر زور بودهاست؛ نکتهی مهم این است که حتا از ۱۹۴۵ بدینسو هم، که گمان میرود بنیان سازمان ملل متحد موجب بهقاعدهدرآمدن مناسبات مبتنی بر قدرت شدهباشد، و همهی کشورهای جایگاهی برابر یافتهباشند، تنها عقلانیتی بر این روابط زورمندانه سوار شدهاست، که گاهوبیگاه نیز از آن عدول میشود.
همینجاست که روشن میشود اساساً چیزی بهنام «حقوق» بینالملل وجود ندارد؛ البته مدرسان این رشته هم از این واقعیت آگاهاند، و برای همین هم، ضیاییبیگدلی فصل مشبعی را در آغاز کتابش بهاثبات وجود این رشته اختصاص میدهد، و دستآخر نیز در این اثبات ناکام میماند ـــ از طرح این ادعای مناقشهبرانگیز که اساساً چیزی بهنام «حقوق» وجود ندارد، عجالتاً صرفنظر میکنم.
در میانهی این جنگل اتوکشیده، که هر کشوری منافع خود را دنبال میکند، و با چنگودندان میکوشد باقی بماند و بلعیده نشود، تا رشد کند و منابع هرچه بیشتری بهدست آورَد، ایرانِ ما ایستادهاست: کشوری که در در یکسدهی گذشته، دستکم دو انقلاب، یککودتا، یکاشغال، و طولانیترین جنگ متعارف سدهی بیستم را از سر گذراندهاست و، همچنان، زنده و استوار است.
واقعیت تاریخ، انباشت تجربههاست؛ از جنگهای ایران و روسیهی تزاری، که تقریباً نخستین رویاروییهای ما با جهان نویی بود که هیچ از آن نمیدانستیم، تا عملکرد میرزاتقی فراهانی در جریان انعقاد عهدنامهی ارزنةالروم، تا نحوهی کنش محمد مصدق در ماجرای صنعت ملی نفتمان، تا تعامل محمدرضا پهلوی با همسایگان و قدرتهای بینالمللی، همه محملی برای آموختن بودهاند.
این یعنی برخلاف تصور مرسوم، که نوعاً بهستایش یا سرزنش تصمیمات حکام تاریخ ایران میپردازد، این تصمیمات از نوعی پیوستگی و عقلانیتِ مبتنی بر یادگیری استوار بودهاند، که نشان میدهد چرا جمهوریاسلامی نوعاً توانستهاست بهرغم عملکرد قابلانتقاد در عرصهی داخلی، که موضوع این نوشتار نیست، عملکرد قابلقبولی در مناسبات خارجیاش داشتهباشد.
بهعنوان دو نمونه، توجه کنید که محمد مصدق میدانست باید با بندبازی میان قدرتهای بینالمللی قدرت ملی را حفظ کند، ولی در میانهی مسیر با مرگ استالین با تغییر در موازنهی قوا روبهرو شد، و چون این موضوع را در محاسباتش نگنجاندهبود زمین خورد؛ و محمدرضا پهلوی میدانست برای تحکیم قدرت ملی، نیازمند قدرت نظامیست، و برای همین بزرگترین ارتش جنوب آسیا را ساخت، ولی در توسعهی مستقل این قدرت ناکام ماند.
حکومت پهلوی همچنین میدانست در این منطقهی پرآشوب باید برادر بزرگتر باشد، ولی بهمصالحهی آمریکا و چین برخورد کرد، و با هم بهخاطر اشتباه محاسباتی دچار یکنقلوانتقال اردوگاهی شد؛ چنانکه تصور میکرد اسراییل ـــ دشمن اعراب، که نوعاً دشمن ایران بودند و هستند ـــ میتواند متحدی قابلاعتناء باشد، ولی اسرائیل کوچکتر از آن بود که بتواند نقشی فراتر از فروش سلاحهای راهبردی ایفاء کند.
جمهوریاسلامی از همهی اینها درس گرفت: از همان آغاز کوشید میخ مرزهای سرزمین مادری را محکم کند، و با ساختار حکمرانی تقریباً سالم و کاملاً یکدست در یکدههی ابتدایی حیاتش، و بهرهگیری از توان نظامی بازمانده از حکومت پهلوی، از یک نظامی فرصتی برای گسیل این پیام بهجهان بسازد، که تمامیت ارضی ایران دیگر نمیتواند و نباید مورد تهدید قرار گیرد.
از سوی دیگر، با توسعهی توان هستهای و موشکی، تقریباً مستقل از کشورهای قدرتمند، ظرفیت ایران برای بندبازی میان قدرتهای رقیب افزایش یافت؛ با این حال، اکنون بهمانعی برخورد کردهایم که در تمام طول تاریخ بیمانند است: یکابرقدرت نظامی ـ ی ـ اقتصادی، که میتواند نقشی معادل شورای امنیت ملل متحد را بازی کند.
ایالاتمتحد، با تولید داخلی و قدرت نظامی بیشتر از مجموع رتبههای بعدیاش، اینک تنها بازیگر عمدهایست که در برابر استقلال ایران ایستادهاست، و مشکل آمریکا با ایران، چنانکه پیشتر هم گفتهام، صِرفِ موشک یا هستهای یا نقشآفرینی منطقهایمان نیست؛ مشکل با ادبیات حاکم بر حکومتهای ماست، که در تمام تاریخ بهدنبال استقلال بودهاند.
برای همین هم هست که مشکل با بازگشت بهبرجام حل نمیشود و، حتا، رقبای ترامپ هم بهدنبال احیای برجام بههمراه آغاز مذاکراتی برای انضمام ایران بهنظم جهانی، بهعنوان یکدولت پِیرُو، هستند: یعنی مسئلهی آمریکا با ایران یکیست؛ راهکارهای جناحهای گوناگون برای حل این مسئله با یکدیگر متفاوت است.
بدینترتیب، موضوع بهایستادگی در برابر فشار یکابرقدرت برای تحمیل ارادهاش بهیککشور مستقل برای تبدیل آن بهکشوری وابسته مربوط میشود؛ تمام معضلات دیگر هم مترتب بر این مسئلهاند: اینجاست که عملکرد کنونی جمهوریاسلامی بهنقطهی عطفی در همهی تاریخمان بدل میشود.
در واقع، هر انتخاب نظام در این عرصه، و هر تصمیمی که اتخاذ میشود، از ایستادگی تا سازش، از مقاومت تا نرمش، موجد تبعاتی درازدامن بر آیندهی ایران خواهدبود: رهبران بزرگ در چنین نقاطی از تاریخ است که متولد میشوند؛ همین حوالیست که نام کسی تا ابد در تاریخ، بهخوشنامی یا بدنامی، بهخدمت یا خیانت، حک میشود.
آنگونه که من میبینم، دو راه داریم: اگر تا آنجا مقاومت کنیم که طرف مقابل سر عقل بیاید، و با شناسایی ایران بهعنوان یکقدرت مستقل، طرف تعامل کشور قرار گیرد، میتوانیم چین دوم باشیم؛ کشوری که ابتدا با جنگهایی قدرتش را در مرزها تحکیم کرد و، در ادامه، تا آنجا صبر کرد که مذاکرات پینگپُنگ آغاز شد، و قدم در راهی گذاشت که اکنون نتیجهاش آشکار شدهاست.
اما اگر کُرنِش کنیم، کشور را دودستی تقدیم کردهایم؛ این گزینه چنان تلخ است که اصلاً دوست ندارم حتا دربارهاش فکر کنم: هرگونه وادادگی در این نقطه، بهمعنی آن است که از همهچیز دست شُستهایم و، از این بهبعد، هر کشوری بهخود جرأت میدهد هر قراری با ما را بیهرگونه هراسی لگدمال کند؛ حتا قراری که در مورد مرزهایمان گذاشتهایم.
گزینهی اول، که انتخاب طبیعی نظام خواهدبود و باید هم باشد، نیازمند ساختاری برای اجراء است، که بهپاکدستی و یکدستی و همآهنگی دولت ایران در دههی شصت باشد، که بهرغم همهی انتقادها، مورد اعتماد ملت بود، و مردم برای استوارماندنش فداکاری هم میکردند؛ دولتمردانی که دستکم اکثریتشان کیسهای از مقامشان برای خود نمیدوختند.
واقعیت آن است که امروز از آن ساختار نسبتاً سالم فاصله داریم؛ برای همین هم جلب اعتماد ملت بهحکومت، برای تحمل هزینههای ایستادگی بهامید روزهای روشن آینده، دشوارتر از هر زمان دیگریست: هر فسادی که در هر جای حکومت رخ دهد، صرفنظر از ابعادی که دارد، ثُلمهای در ارکان این رابطه میان دولت و ملت پدید میآورد.
وقتی حکومت نتواند ملت را برای جانفشانی در مسیر این مقاومت سهمگین قانع کند، چون مردم میبینند خودِ حکومت حتا ذرهای از این رنج را نیز بر دوش نمیکِشد، این مقاومت تاریخی عملاً بیهوده خواهدشد: آنگاه گزینهی دوم ناگزیر بهجایگزینی خواهدآمد، که برابر با نابودی این مُلک است.
اما اگر ریشهی فساد کَنده شود، و کارآمدی و شفافیت بهدنبال بیاید، هرگونه مقاومتی امکانپذیر خواهدبود: محمد مصدق، در اوج تحریمها، از مردم قرض گرفت، و با صادرات پشه، کشور را اداره کرد؛ اکنون هم میشود با اصلاح بنیادین ساختارها قدم در راهی گذاشت، که با تحکیم و تضمین استقلالمان، بتوانیم بهتوسعهی اقتصادی و یمان بپردازیم.
رفتم بهتماشای «قاضی و مرگ»؛ مستندی دربارهی زندگی شخصی و حرفهای نورالله عزیزمحمدی، احتمالاً نامدارترین قاضی کیفری ایران ـــ عجب روایتی، و عجب زندگیای!
عزیزمحمدی اکنون ردای قضاوت را از تن درآورده، و وکیل شدهاست؛ زمانی که در شعبهی ۷۱ دادگاه کیفری استان تهران (اینک دادگاه کیفری یک تهران)، ریاست ۴ قاضی دیگر را بهعنوان مستشار برعهده داشت، و با دقتی مثالزدنی، پرونده را موبهمو میخواند و بازجویی میکرد و مورد رسیدگی قرار میداد، بهعنوان دانشجویی تازهکار در یکی از جلسات دادرسیاش حضور یافتم.
پرونده مربوط بهزنی میشد که با همدستی مردی شوهرش را از پا درآوردهبود؛ عزیزمحمدی دادگاه را اداره کرد و حین رسیدگی، زمانی که متهم درخواست کردهبود بخشی از اظهاراتش را شخصاً مکتوب کند، ما را بهدقت و انصاف راهنمایی کرد، و همانجا گفت بیش از ۴هزار حکم قصاص و یا اعدام صادر کرده، ولی هیچیک را تا زمانی که بهاقناع وجدان دست نیافته، انشاء نکردهاست.
او آن پرونده را بهعلت نقص تحقیقات مقدماتی بهدادسرا فرستاد، ولی این جملهاش در جان من حک شد؛ همانجا بود که کلاً بیخیال قضاوت شدم. چطور میشود ۴هزار نفر بهحکم تو جانشان را از دست بدهند، ولی با هیچ چالش اخلاقیای مواجه نشدهباشی؟ چگونه میتوان در پروندهای که جان یکانسان در آن از بین رفتهاست، حتا بهحکم صریح قانونگذار / شارع، در دوراهی گرفتن جان یکانسان دیگر و رهاکردنش دست بهانتخاب بزنی؟
بهنظرم رسید عزیزمحمدی، پیش از آنکه قاضی کیفری شود، تکلیفش را با خیلی چیزها بهطور قطعی روشن کردهاست؛ کاری که من هنوز نتوانستهام از عهدهاش بربیایم: او دقیقاً همانگونه که قانونگذار حکم دادهبود قضاوت میکرد و، چنانچه با سازوکاری که قانون حکم دادهبود تشخیص میداد موضوع با حکم مطابق است، اِبایی از صدور حکم نداشت ـــ حتا اگر این حکمْ قصاص و یا اعدام باشد.
در مقابل، من بهخودم اجازه میدهم حتا در اخلاقیبودن حکم قانونگذار تشکیک، و در بهینگی سازوکار موردنظر قانون در کشف جرم و تعقیب متهم و تحقیق از او و نحوهی تطبیق حکم بر موضوع و مجازاتکردن «مجرم» تردید کنم؛ سهل است: حتا در اصل جرم و مجازات هم نوعاً دارای ابهام هستم، و هرچه بیشتر غور میکنم، حیرتم افزونتر میشود.
فیلم در نمایش تصویری واقعی و نزدیک از عزیزمحمدی بسیار موفق از آب درآمدهاست؛ بهویژه این نکته را در خصوص او بهخوبی بهتصویر میکشد که چقدر با خودش و عزیزانش در صلح است، و بهچهخوبی بهجای تشکیک در قواعد، براساس همان قواعد کار میکند، و حتا لحظهای هم در آنها تردید روا نمیدارد.
پس از بازنشستگیاش، وقتی برای وکالت پروندهای بهدفترش میروند، میپذیرد بدون دریافت حقالوکاله برای اولیای دَم لایحه بنویسد؛ چون مقتول طفل است، و قتل فجیع او دلش را بهدرد آوردهاست. او، یکبار برای همیشه، تکلیف تصمیمگیری در خصوص درست و نادرست را بهجای دیگری واگذار کردهاست؛ توصیفی که شاید بتوان مفهوم «توکل» را از آن بیرون کشید.
در واقع، عزیزمحمدی درون ساختار منسجمی از باورها حرکت میکند: او مجری احکام قانونگذار / شارع است، و مسئولیت اخلاقی کارش را نیز هماو برعهده دارد؛ اگر هم اشتباهی مرتکب شده، چون عمداً نبوده، چنانکه در سکانس تکاندهندهای از فیلم ـــ وقتی خودش را درون کفن پیچیده ـــ میگوید، انتظار دارد مورد بخشش خداوند قرار گیرد.
فیلمْ پِیرنگ استخوانداری دارد؛ روایت فیلم از این مایه میگیرد که عزیزمحمدی بیش از هر چیزی با مرگ روبهرو بودهاست، و این خط داستانی تا پایان فیلم بهتدریج پررنگتر میشود: او در کودکی دو برادرش را از دست دادهاست، در نوجوانی مادرش را، و پس از رسیدگی بهانبوهی پروندهی قتل، در نهایت با قتل پدرش مواجه میشود.
در رویارویی با قتل پدرش هم، البته، مطابق همان الگویی رفتار میکند که هنگام قضاوت در پیش گرفتهبود، و بالاتر ذکر آن رفت: اگرچه برای پدر سالخوردهاش ناراحت میشود، در صحنهی قتل تا پیش از رسیدن پلیس تحقیقات مقدماتی را میآغازد و، در نهایت هم، وقتی قاتل پس از دو سال پیدا میشود، احتمالاً بدون هیچگونه بحران اخلاقی او را میبخشد.
فیلم، همانگونه که از نامش نیز برمیآید، در نهایت بهدنبال آن است که رابطهی عزیزمحمدی را با مرگ بهتصویر بکشد؛ با دو جملهی تکاندهندهای که او در اواخر فیلم بر زبان میآورد: «من با مرگ زندگی کردهام»، و «مرگ همزاد من است». او چنان در کمال آرامش و سادگی آمادهی رویارویی با مرگ است، که گویی مرگ واقعاً همزاد اوست.
اطمینان و آرامش او شاید از همین همزادی سرچشمه گرفتهباشد؛ وقتی با تمام وجودت درک کنی از هیچ آمدهای و سرانجام نیز هیچ خواهیشد، میتوانی با یقین گام برداری، و با خونسردی تصمیم بگیری. در حقیقت، برخورد بیواسطه و مستمر با مرگ، کاری میکند زندگی را لمس کنی، و بتوانی شجاعانه هر لحظه را بهابدیت بدل کنی.
ـــ تقدیم به«مجید»
علم تجربی بر ندانستن استوار است؛ نقطهعزیمت این معرفت، برخلاف تمام معرفتهایی که بشر را در طول تاریخ بهخود مشغول کردهاست، جهل است. بههمین قیاس، نقطهی آغاز مدرنیته، بهعنوان همزاد علم تجربی، همین ندانستن است؛ نوعی خلأ بیمعنا، که با «انسان»، و تنها انسان، معنا مییابد: مرگ خدا را در همین بستر باید فهمید.
این ویژگی یکتای علم تجربی سبب میشود بهقول کوآیْن تنها سرچشمهی شناخت راستین را تجربه بداند؛ لمس بیواسطهی واقعیت. علم تجربی هیچ شناختی از واقعیت ندارد، و تنها زمانی بهشناختی راستین دست مییابد که، ترسان و لرزان، تجربه کند؛ آن هم با این فرض که هر گزارهای حاصل این شناخت باشد، بنا بهتعریف، انکارپذیر است: این همان چهرهی شگفت علم تجربیست که نقطهی کانونیاش نادانیست؛ تمام تلاشهای علم تجربی برای کشف واقعیت بهگزارههایی منجر میشود که باید انکارپذیر باشد، و این مسیر هیچ پایانی ندارد.
این معرفت انسانی، که همواره خود را در معرض انکار و تردید قرار میدهد و، حتا، از مردودشدن استقبال هم میکند، بهسادگی هرچه تمامتر تمام ادعاهای انحصاری دین را دود کرد و بههوا فرستاد: علم تجربی جلوی همهی پدیدارهای دینی یکمیکروسکوپ قرار داد، و با عینکی رویدادهای دینی را زیر بررسی قرار داد که عملاً چیزی از امر قدسی باقی نماند.
در واقع، علم تجربی همهی ادعاها، تجربهها، معارف و، بهطور کلی، داشتههای انحصاری دین را، که در طول سدهها بیرقیب ماندهبود، بهچالش کشید: هر آنچه زمانی یکمعجزه بهحساب میرفت، که بنا بهتعریف دست بشر از آن کوتاه بود، اکنون در اختیار همهی آدمیان است و، با گذشت زمان، هرچه بیشتر هم در دسترِس قرار میگیرد؛ مشخصاً چیزی در ساحت پزشکی نیست که بشر تصور دستیابی بهآن را نداشتهباشد، و با ماشینهای متحرک پیشرفته، حتا طیالأرض هم قابلتصور شدهاست.
دربارهی همهی وجوه زندگی بشر، دربارهی تمام معضلات و مشکلاتی که بشر در طول تاریخ با آنها دستبهگریبان بودهاست، و دین کوشیدهاست راهکارهایی با تکیه بر ادعای همهچیزدانی برای بقاء نوع او ارائه کند، علم تجربی با تکیه بر هیچچیزندانی راهکارهایی عرضه کردهاست که عملاً بخش مهمی از مسائل تاریخی بشر را بهبایگانی فرستادهاست؛ بیماریهای همهگیر، گرسنگیهای نگرانکننده، عمرهای کوتاه، همه و همه بهخاطراتی تلخ بدل شدهاند، نه اینکه واقعیاتی در پیش چشممان باشند.
علم تجربی حتا مسئلهی معنا را نیز بِلاموضوع کردهاست: اینکه هر کاری که انجام میدهیم، هرچه روی میدهد، باید معنایی داشتهباشد، یعنی داستانی در پشت خود داشتهباشد که آن را بهفهم درآوریم، دیگر نیازمند دین نیست. البته دین یکی از درخشانترین داستانهایی بود که یکتاریخ دوام آورد؛ با این حال، علم تجربی این داستان را هم زیر سؤال برد، و اعلام کرد هیچ معنایی جز تصادفی دائمی وجود ندارد، و این انسان است که بههمهچیز معنا میبخشد.
امروز مؤمنان بهجای سازوکارهای دینی حل مشکلات و پیش از مراجعه بهدین سَری بهبیمارستان و بانک و اینترنت میزنند؛ جالبترین وجه این مراجعه آن است که تقریباً هیچ تلاش مؤثری برای این صورت نمیگیرد که علم تجربی و یا دستآوردهای آن را با دین سازگار کنند: تمام تلاشها در این راستاست که دین را با علم تجربی سازگار کنند ـــ بانک اسلامی، پزشکی اسلامی و، البته، حکومت اسلامی. هیچ تلاش جدی و مؤثری برای عرضهی دین پزشکی صورت نمیگیرد؛ کسی چنین تلاشی را جدی تلقی نخواهدکرد.
بدینترتیب، دین از همهی عرصهها اندکاندک پس نشستهاست؛ در حالی که در گذشتهای نهچندان دور متولی همهی وجوه زندگی مردم دین بود، و زندگی اصولاً در هالهای از ابهام و در پس پردهی شگفتی ناشی از کشفوشهودی جریان داشت که دین برای انسان بهارمغان میآورد، امروز بهپِیرَوی از پییِر لاپْلاس، ریاضیدان شهیر فرانسوی، برایمان مسجّل شدهاست که هر چیزی علتی دارد، و این علت را دیر یا زود خواهیمفهمید؛ برای همین نیاز چندانی بهمناسک دینی هم نداریم، که بکوشیم ارادهی خدا را بر امور مسلط کنیم.
برای همین هم دین اساساً نقشی انفعالی مییابد و، بهنوعی، دچار بنبست میشود؛ از آنجا که مبنای معرفتیاش بهویرانهای بدل شدهاست، طبعاً هیچ حکمی هم نمیتواند بدهد که براساس این مبنای معرفتی ویران و داستانی که دیگر معنایی را عرضه نمیکند، توجیه شود. با سیطرهی بیچونوچرای علم تجربی، و پاسخهای فوقالعادهای که بهمسئلههای ناشی از وم بقاء میدهد، هرگونه تلاشی برای احیاء دین و بازسازی چهرهی آن، صرفنظر از اینکه نامش را «روشنفکری دینی» بگذاریم یا «نواندیشی دینی»، «بازگشت بهاصل دین» بگذاریم یا هر چیز دیگر، از پیش شکستخورده است.
احتمالاً بتوان گفت دین مدتهاست بهبنبست رسیدهاست؛ برای همین، هر نوع تلاشی برای ترویج آن بهشکست میانجامد، و این نه از فقر نظری رویکردهای جایگزین بهدین ناشی میشود، و نه ربطی بهتجربههای ناکام ادارهی دولت مدرن براساس منطق دینی دارد ـــ ضربهی اصلی را دین خوردهاست، و این ضربه هم از جای دیگری بهآن وارد شدهاست. از این رو، تنها راهکاری که پیش پای دینداران ماندهاست، تلاش برای استقرار دین در جایگاه واقعی خود است؛ گوشهی آرامشبخشی که روان انسان را التیام میبخشد و، در کشاکش زندگی روزمره، چونان آغوش امنی بهتیمار او میپردازد.
آنطور که من میبینم، تنها همین کارکرد برای دین ماندهاست، که هنوز عمل میکند، و آن هم البته انحصاری نیست؛ یعنی در کنار ابزارهای دیگر آرامشدن، که علم تجربی برای انسان فراهم کردهاست، دین هم ابزار مؤثریست که بهانسان کمک میکند آرامش را تجربه کند. بهجز این، و معنویتی که انسان را در تجربههای دینیاش در بر میگیرد، عملاً امکان کنش و کارکرد دیگری برای دین متصور نیست.
در میانهی اعتراض بهگرانی بنزین، مقام رهبری با اذعان بهاینکه در این موضوع «سررشته» ندارند، آن هم در آغاز درس خارج فقه، گوشی را دست آقایانی دادند که بهاین موضوع معترض شده، و خواستار دخالت مجلس برای اصلاح قیمت بنزین بودند؛ بدینترتیب، جلوهی دیگری از وم اصل ولایتفقیه برای عرفیشدن حکومت ایران را دیدیم: در مقام مقایسه، اگر هر حکومت دیگری سر کار بود، با اظهارنظر هریک از آقایان، یکایک تصمیمات حکومت در معرض عدول و بازگشت قرار میداشت؛ ولی ولایت مطلق فقیه، شاید ناخواسته، مهمترین عامل حرکت نظام حکمرانی ایرانی از «قدسی» به«عرفی»ست.
از این گذشته، آنطور که من بِدانسوی صحنهی شعبده مینگرم، مذاکرات فشردهای برای بهنتیجهرسیدن برجامی تازه در جریان است؛ پیشتر هم نوشتهام که بهخاطر همین قُرب مذاکرات بهنتیجهگیری پایانیست که در این مقطع، و نه مثلاً پس از انتخابات مجلس، «شوکدرمانی» گرانی بنزین انجام گرفت: برای مثال، اگر پس از حصول برجام جدید، بنزین گران میشد، توجیه افزایش قیمت در گشایشی که حاصل این برجام خواهدبود، فوقالعاده دشوار میبود.
در حالی که حالا، توجیه این گرانی وضعیت اقتصادی خزانهی دولت است، که البته اهلفن میدانند چندان جدی نیست: دولت هنوز میتواند حقوق کارمندانش را سروقت بدهد، و مطالبات پیمانکارانش هم وضعیت معمولی دارد؛ گذشته از اینکه ادعای وضعیت نامناسب خزانه ترفندیست که یکبار دیگر هم آزمودهاست: او در آغاز مذاکرات برجام، این اظهارنظر را کردهبود، که: «دولت قبلی خزانهی خالی تحویل دولت کنونی دادهاست»؛ لابد با منطق گسیل این پیام بهطرفهای مقابل مذاکره، که: «ما با این شرایط هم میتوانیم ایستادگی کنیم؛ پس بهتر است با ما کنار بیایید»؛ دقیقاً مانند دعوایی که یکطرف در آغاز شروع بهخودزنی میکند.
در حالی که این گرانی نظیر همان گرانکردنیست که با نام «هدفمندسازی یارانهها» میشناسیم، مدیریت عمومی بهتر در دولت نژاد سبب شد انتقال بخشی از منابع حاصل از این گرانی بهیارانههای نقدی مانع از گسترش ابعاد اعتراضات پراکندهای شود که در همان مقطع و ناشی از اثر تورمی بیشتر آن افزایش قیمت رخ داد؛ اگر برنامهی افزایش یارانههای نقدی پیش از افزایش قیمت بنزین اجرایی میشد، ایبسا این گرانی میتوانست بیدردسرتر رخ دهد، اما یکفرضیه هم در این میان وجود دارد، و آن اینکه برنامهی پرداخت منظمی برای منابع حاصل از افزایش قیمت بنزین وجود ندارد: در صورت صحت این فرضیه، نتیجه آن میشود که پرداخت کمکهزینهی نقدی وعدهدادهشده، آن هم نه بههمهی مردم، موقتی خواهدبود و، احتمالاً، دولت بهدنبال آن است که با حصول توافق دربارهی برجامی که پیشتر، بهاظهار خودِ ، «توافق اصولی» دربارهاش حاصل شدهاست، و گشایشی که در پی خواهدآمد، کلک کمکهزینهی نقدی را بهکل بکَند.
در این میان، دو نکته همچنان قابلملاحظهاند:
نخست اینکه هیچ تضمینی نیست روند امور بههمین ترتیبی پیش برود که نظام خود را مهیای آن کردهاست. اگر تولد «شورای همآهنگی سران سهقوه»، برای اتخاذ تصمیمات راهبردی و، البته، پذیرش مسئولیت این تصمیمات، بتواند تعادل قدرتهای رقیب در ساختار نظام را بهارمغان بیاوَرد، و دستآورد انضمام کامل ایران بهنظام جهانی بهخوبی میان جناحهای قدرتمند تقسیم شود، و همین تعادل بتواند گذار بهدوران پس از رهبر کنونی نظام را مدیریت کند، آنگاه دو سرنوشت پیش روی ما خواهدبود: اینکه تبدیل بهچین شویم، یا بهروسیهی پس از فروپاشی شوروی بدل شویم.
سرانجام مطلوب ما از حیث واقعیت تاریخی البته مدل توسعهی اقتصادی و ی چین است؛ اینکه تبدیل بهقدرتی نوظهور در خاورمیانه شویم، که همسایگانمان نیز، ناگزیر از پذیرش و شناسایی برتریاش هستند. در مقابل، مدل اُلیگارشیک روسیه پیش روی ماست، که نشانههای استقرار قطعیاش از خیلی پیشتر، از همان زمان که «ریچکیدْز آوْ تهران» بهوجود آمد، پدیدار شدهاست، و وفور «مال»ها در سرتاسر کشور قرینهی قطعی این موضوع است. تأمل بیشتری دربارهی این دوگانه لازم است، و بعداً بیشتر بهآن میپردازم.
نکتهی دوم این است که حکومت پهلوی بهسادگی هرچه تمامتر فروپاشید: در اوج اقتدار داخلی و خارجی، سر تا پا مسلح و غرق در ثروت، حکومتی که حتا تا شهریور ۵۷ هم کمترین لطمهای ندیدهبود، سقوط کرد و، بهرغم همهی تبیینها و تحلیلهایی که در این چهار دهه در داخل و خارج از کشور دربارهی فروپاشی حکومت پهلوی مطرح و دربارهاش گفتوگو شدهاست، هنوز واقعاً روشن نیست چرا حکومتی با آن میزان از سختافزار و نرمافزار یکدفعه فروریخت.
راست است که سامانههای اجتماعی نوعی رایانه با هوش مصنوعی نیستند که بتوان با دقت پیشبینی کرد چهبازخوردی بهمحرکهای محیطی و پیرامونشان میدهند؛ یکاتفاق پیشبینیناپذیر، یکحرکت جمعی افسارگسیخته، یکاعتراض خیابانی گسترده، میتواند همهچیز را دچار تطوری عمیق کند؛ و اینجاست که باید با نگرانی روند رویدادها را نگریست: هرگونه تزل در نظم ی، میتواند گسلهایی را فعال کند که هرکدامشان میتوانند چالشهایی سهمگین پدید آورند ـــ آن هم در شرایطی که کشور تحریمهای مکرری را از سر گذراندهاست، و از سرمایهی اجتماعی چشمگیری هم برخوردار نیست، و با گرگهایی در منطقه سرشاخ است که مترصد یکلحظه غفلت برای واردآوردن ضرباتی مهلکاند.
امروز نخستین روز از زندگی با بنزین ۳هزار تومانیست؛ در هنگامهی برفوسرما: خیابانها بند آمدهبودند؛ خودروها مشغول سُرسُرهبازی بودند؛ و مردمْ دستپاچه بهسوی محلهای کارشان میشتافتند ـــ در حالی که نمیدانستند حواسشان بهلیزنخوردن باشد، یا دلشورهی دیررسیدن و تأخیرخوردن و جریمه را داشتهباشند.
از شهرداری که دربارهی حل معضل آلودگی هوا، این دیرینهترین مشکل تهران، که حتا یکشهردارش را هم بهخاطر حلنکردنش بهدار انقلابیون سپرد، تنها بهاین موضعگیری اکتفا میکند که: «باد باید مشکل آلودگی هوا را حل کند»، و بهدوچرخهبازی و گُلدانکاری و رنگآمیزی مشغول است، انتظاری نیست که پیشبینی چنین برفی را بکند و برفروب و شنپاش بهخیابانها بفرستد.
در میانهی برف، داشتم بهاین چیزها فکر میکردم:
۱. سخنان رهبری دربارهی اسرائیل، اشارهی مشخص بهموضوع بالکان، و بهرسمیتشناسی یهودیان مقیم، از دید من تغییر یکی از ستونهای راهبرد منطقهای نظام و، در نتیجه، یکگام مشخص در پیشبُرد پروژهی انضمام بهنظم جهانیست: ایشان با دلالتهای روشنی در حال پذیرش راهحل «دو دولت» هستند، و ضمناً از موضع «از نهر تا بحر» عدول کردهاند. بهعنوان یکدولت عادی، که قطعنامههای شورای امنیت را بهجای «دستمال توالت» چنان محترم میداند که حاضر میشود بهاحترام آن دست از مهمترین برنامهی راهبردیاش، که توسعهی هستهای باشد، دست بردارد، شناسایی یکدولت عضو ملل متحد اقدام چندان شگفتآوری نباید باشد.
۲. اصلاحطلبان در مدیریت شهری شکست خوردهاند، و این واقعیتی نیست که بتوان انکارش کرد: در مقام مقایسه و، صرفاً، در خصوص همین موضوع برف، هنوز بهیاد داریم که در زمان آخرین شهردار واقعی تهران، هنوز پاییز از راه نرسیدهبود که مخازن شن و ستادهای منطقهای برفروبی برپا شدهبودند. اعلام شکست این گروه، که البته از آن یکی گروه هم چندان قابل تمییز نیست، دقیقاً بههمین دلیل که هر دو «سر و تَهِ یککرباساند»، بهمعنای پیروزی آن یکی گروه نیست؛ بلکه بدینمعناست که دولت ایران در حل سادهترین مشکلات داخلیاش واماندهاست، و بهجز عملکرد استثنایی تَکوتوک مدیر شایسته، سامانههای حکمرانی داخلی چنان غیربهینه عمل میکنند، که در برابر یکبرف ساده وامیمانند. نکتهی جالب اینجاست که همین دولت میتواند با کمترین هزینهی ممکن، منطقهی خاورمیانه را بهکنترل خود دربیاورَد؛ این، موضوعی نیست که در چندخط بتوان تبیینش کرد.
۳. اما دربارهی بنزین: صرفنظر از موضعگیری روزمزدهای هوادار دولت در رسانههای مجازی و غیرمجازی، من افزایش قیمت بنزین را بهمثابه پیشدرآمدی بر پذیرش برجامی جدید میبینم، که البته نیز، در اظهاراتی که چندان بِدان پرداختهنشد، در همین رابطه خبر دادهبود با طرفهای مقابل «در اصول» بهتوافق رسیدهاند. این برجام جدید، با پذیرش عملی معاهدات مربوط بهکنترل تراکنشهای مالی، که بهویژه در تصویب آییننامههای مفصل اجرایی جلوهگر است، سبب میشود بخشی از منابع آزاد شود و باز نفت بفروشیم و زهر این «شوکدرمانی» تازه گرفتهشود. بدینترتیب، در آستانهی برداشتن گام دیگری (پایانی؟) در مسیر انضمام، شوکی را که مدتهاست بهدنبال دادنش بودند بهمردم دادهشد، تا بهزودی با برداشتن آن گام، اعتراضها را نیز مدیریت کنند.
برای حکومتی که تجربهی دیماه ۹۶ را از سر گذراندهاست، و پیش از آن نیز، توانستهاست با موفقیت از مدیریت اعتراضهای اقتصادی دههی ۷۰ فارغ شود، این اعتراضهای پراکنده بهگرانی بنزین چندان چالش مهمی نیست؛ چالش مهم وضعیتیست که پهلوی دوم را بهسقوط کشاند ـــ آن هم در حالی که تقریباً در نقطهی اوج اقتدار داخلی و خارجیاش بود، و آن، چیزیست که هنوز نمیدانیم: آنچه باعث شد انقلاب ۵۷ واقع شود و بهپیروزی برسد.
در شگفتام از کسی که در خانهاش نانی نمییابد،
و با شمشیر آختهاش بر مردم نمیشورد.
ـــــ منسوب بهابوذر غفاری
با سهبرابرشدن قیمت بنزین، عدهای از مردم ایران مرئی شدند که تا پیش از آن مطلقاً نامرئی بودند: ساکنان شهرستانهای کوچک، شهرهای جدید، حاشیهی شهرهای بزرگ، و همهی کسانی که هیچ بهرهای از زندگی در ایران نمیبرند، ولی اصلاً دیده نمیشوند، صدایی ندارند، و تحت شدیدترین سرکوبها هم قرار دارند: سرکوبی که اولاً در سطح گفتمان حضور دارد، و انواع تحقیرهای کلامی و رفتاری را متوجهشان میکند و، از این گذشته، بهسطح اقتصادی نیز گسترش مییابد، تا شدیدترین فشارهای معیشتی را سر سفرهی آنان بیاورد.
علیرضا صادقی، در کتاب «زندگی روزمرهی تهیدستان شهری»، روایتی از زندگی این عده از مردم ایران عرضه میکند؛ تصویری جاندار و پُرمایه از کوشش لحظهبهلحظهیشان برای زندهماندن، با مبارزات پراکنده، روزانه، و مستمر بر سر کوچکترین اجزاء زندگی. بهجز این، هیچ اثری از «تهیدستان شهری»، این مردم نامرئی ایران، در هیچجا نیست: زندگیِ سخت فرصت حضور و اظهارنظر در شبکههای اجتماعی را بهاینها نمیدهد؛ بر فرض اگر حضوری هم داشتهباشند، در مقابله با سیطرهی گفتمانی و خشونت کلامی و تحقیر زیرپوستی طبقهی برخوردار شهرنشین، بهسادگی درجا خفه میشوند.
بهعلاوه، صحبت دربارهیشان برای هیچ رسانهای موضوعی نیست که ارزش پرداختن و جذابیت برای جلب مخاطب داشتهباشد؛ اگرچه ممکن است در میان مخاطبان رسانهها حاضر باشند، بهعلت همان تفوق گفتمانی طبقات برخوردار، گفتوگوی رسانهای دربارهیشان بیشتر بهبررسی یکگونهی حیوانی ناشناخته در برنامهی راز بقاء شبیه میشود؛ نظیر همان برخوردی که شرقشناسان اروپایی در سفرنامههایشان بهسرزمینهای ناشناختهی غیرغربی با ساکنان این سرزمینها داشتند و، هنوز هم که هنوز است، جغرافیای دنیا را با مرکزیت اروپا (یا در واقع، بریتانیا) تعریف میکنند: خاور دور، خاور میانه، و خاور نزدیک.
این مردم نامرئی و پراکنده، در کشاکش زندگی روزمره، از کمترین قدرتی برای اثرگذاری بر مناسبات اجتماعی برخوردار نیستند؛ یعنی اگر برخورداران شهری میتوانند در دادوستدی نانوشته با جناحهای حاکم، دربارهی شُلگرفتن حجاب و ورود ن بهورزشگاه و گرداندن سگ در خیابان و برگزاری پارتی در مُتِلقو و قِردادن در کنسرت و کَتواک در نمایشگاه مُد، مسئله خلق کنند و، از رهگذر خلق این مسائل باسمهای، بازی بردبردی را پدید آورند، که در پس آن، غارت اموال عمومی و کاستن از تعهدات اجتماعی دولت در پرتو خصوصیسازی رقم بخورد، این جماعت کمترین توانی برای خلق این بازی یا هر بازی مشابه دیگری ندارند.
اما در این حضور نامرئی، زندگیشان جریان دارد: آنها هر لحظه در حال مبارزه برای زندهماندناند و، در غیاب هرگونه آموزش رسمی کارآمد، که بهجای تعلیم محفوظات خُزَعْبَلی که مطلقاً بههیچکاری نمیآید، مهارتهای زندگی، سواد مالی، تفکر نقادانه، و هیچ موضوع ارزشمند دیگری را بهدانشآموزان تعلیم نمیدهد، مهارتهایی را که نسلبهنسل با زخمهایی ریشهدار آموختهاند، زیر نام عمومی «زرنگی» بهکار میگیرند، تا بتوانند «گلیمشان را از آب بیرون بکشند». البته روشن است که صِرفِ «زرنگی» نمیتواند کاری کند «زندگی» کنی؛ ولی میتواند کاری کند بهگونهای حداقلی «زنده» بمانی.
گرانی افسارگسیختهی بنزین، آنها را ترساند؛ آنها با همان مهارتهای خودآموخته، برخلاف قلمبهمزدهایی که میگفتند گرانی بنزین روی گرانی هیچچیزی اثرگذار نیست، میدانستند این گرانی سبب میشود موج دیگری از تورم بهدنبال بیاید، و همین سطح کمینهی زندهمانیشان دچار تهدیدی واقعی شود: برای همین، بدون ترس از گلولههای جنگی، بدون ترس از سرکوب خشونتآمیز با باتوم و شوکِر، و بدون ترس از بازداشت، بهخیابان آمدند، و مرئی شدند، تا جلوی هیولای گرانی بایستند. آنها ترسی از داغودرفش نداشتند؛ چون چیزی برای ازدستدادن نداشتند، و چون هیچ «زرنگی»ای جوابگوی این گرانی نیست.
سرکوبی کمشدتتر و کموسعتتر از این، میتوانست سبب شود هر جماعت دیگری خیابان را بهسرعت خالی کند (در مقایسه، سرکوب ۸۸ بهمراتب سبکتر بود)؛ برخی از ترس جان، و برخی از ترس ازدستدادن کارشان بهخاطر حبس، فرار را بر قرار ترجیح میدادند، اما «تهیدستان شهری»، برای نخستینباری که در سالهای اخیر کنشگری ی جمعی در خیابان را، بهجای ریزکنشهای پراکندهی روزمره برای پیشبُرد زندگی، تجربه میکردند و، بهنوعی، مفهوم جدیدی از «خیابان» را درک میکردند، ایستادند، و خشمشان را روی هرچه نشانی از تعلق بهعامل گرانی بنزین داشت، خالی کردند: پمپبنزین، بانک، و فروشگاههای زنجیرهای.
هیچ شخصیت، گروه، حزب، و یا جناحی، قابلیت نمایندگی این جماعت نامرئی را ندارد؛ منافع هیچیک از گروههای ی کمترین اشتراکی با منافع آنها ندارد: آنها جماعتی بیشکل هستند، که هنوز خودشان را درنیافتهاند و برای خودشان هم نامرئیاند، ولی نکتهی مهم مفهومی بهنام «گذر از آستانه» است؛ اینکه وقتی یکبار از آستانهی مشخصی عبور میکنی، دیگر عوض شدهای، و باز هم میشود از آن رد شوی. بهعبارت دیگر، وقتی یکبار خیابان را، بهعنوان مکانهندسی کنش ی جمعی، بهجای عرصهی خُردهکنشهای زندهمانی، درک کنی، دیگر آن آدم سابق نیستی؛ بنابراین، میتوانی باز هم از آن آستانه بگذری.
پیشتر نوشتهام اثر گرانی بنزین متدرجاً بر زندگیمان آشکار میشود؛ گرانی جهشی گوجهفرنگی، بهعنوان محصولی که در جابهجاییاش نیسانِ بنزینسوز نقشآفرینی میکند، احتمالاً نخستین اثر این گرانیست، که آثار دیگری را نیز بهدنبال خواهدداشت. این جماعت نامرئی باز هم اعتراض خواهدکرد، و اعتراض آنها، باز هم ابتدایی، بدون تولید ادبیات مشخص، بدون سازمان روشن، بدون پیشرو، و لبریز از خشمی خواهدبود که تعرض بههرچه نماد برخورداری و همپیمانی با دولت است، امکانپذیر میکند. طبعاً سرکوب آن نیز بهشدت صورت خواهدگرفت، و برخورداران نیز همپیمان گفتمانی این سرکوب خواهندشد؛ ولی معلوم نیست رویدادها چهسمتوسویی بیابند.
در سال ۱۸۷۱ در پاریس، در نتیجهی چندین رخداد تاریخی، در یکمقطع کوتاه هیچ دولتی بر سر کار نبود؛ در این دورهی کوتاه زمانی، که شاید مهمترین دورهی تاریخ جهان باشد، کسانی که تا پیش از این دیده نمیشدند، برای تنها ۶۰ روز دیدهشدند، «کمون پاریس» را خلق کردند، و چنان تحولاتی را رقم زدند، که تاریخ را برای همیشه بهپیش و پس از خود تقسیم کرد ـــ برای تنها یکنمونه، کل حرکت مترقی کارگران آرژانتینی در سال ۲۰۰۱، گرتهبرداری از یکی از اصول این کمون بود. حرکت کمون پاریس بهسوی الغاء مفهوم دولت، با سرکوب وحشیانهای خاتمه یافت؛ ولی تهیدستان بهجهانیان نشان دادند تاریخ میتواند سرانجام روشنی داشتهباشد.
شاید اینبار هم بشود؛ نه در پاریس، که در تهران، آن هم در یکی از شهرها و شهرکهای نامرئی تهران: بهارستان؟ قلعهمیر؟ باغمهندس؟ سلطانآباد؟ صالحآباد؟
ظاهراً اعتراض بهافزایش جهشی قیمت بنزین «جمع شدهاست»؛ اعتراضی که نهتنها مطالبهی مشخصی نداشت، شعار مرکزی قابلذکری هم نداشت و، در غیاب گزارشگری آزاد و منصفانه، معلوم نشد حجم و گسترهی آن واقعاً چقدر بود، و نقشآفرینان محوریاش چهکسانی بودند: در واقع، تا جایی که من متوجه شدم، شورشمانندی مقطعی بود، که ظاهراً از خشمی گذرا ناشی میشد؛ آتشی که تب تندی داشت و، البته، زود بهعرق نشست.
نکتهی مهم در این میان آن است که از افزایش قیمت بنزین زمان چندانی نمیگذرد؛ بهعبارت دیگر، اثر این افزایش در زندگی مردم هنوز پدیدار نشدهاست. اگرچه میتوان استدلال کرد حملونقل کالا نباید بهعلت ثبات قیمت گازوییل دچار افزایش قیمت شود، ولی حملونقل شهری و بینشهری مسلماً دچار افزایش قیمت خواهدشد، و شعار و بگیروببند هم قاعدتاً تأثیری نخواهدداشت. در کنار اینها، احتمال بالایی هم هست که اثر روانی گرانی بنزین موج جدیدی از تورم را پدید آورَد، و پس از یکوقفهی کوتاه، قیمت دیگر انواع سوخت نیز گران شود.
در واقع، همانگونه که تورم ناشی از دلار ۱۹۰۰۰ تومانی با فواصل زمانی در بازارهای مختلف پدیدار شد، و کاهش آن تا سطح کنونی نیز متدرجاً در حال آشکارشدن است، و بازارهای سنتاً دارای چسبندگی بیشتر قیمت ـــ مانند بازار مسکن ـــ مقاومت فراوانی در برابر اصلاح قیمت از خود نشان میدهند، اثر افزایش پنجاهدرصدی قیمت بنزین سهیمهای، که عمر بسیار کوتاهی خواهدداشت و بهزودی حذف خواهدشد، و اثر افزایش سیصددرصدی اصلی، با فاصلهی زمانی سفرهها را متأثر خواهدکرد.
گمان میکنم این اثرگذاری، صرفنظر از فاصلهی زمانیای که پیش از آن خواهدبود، منجر بهبروز اعتراضاتی شود؛ اعتراضاتی که منطقی ساده دارند: گذر کوچکشدن سفرهها از حد قابلتحمل بخش قابلتوجهی از جمعیت ـــ خصوصاً آن بخش از جمعیت که همالآن نیز در وضعیت اقتصادی نگرانکنندهای بهسر میبرند، و اعتراضات اخیر نیز در محدودهی زندگی آنها بهوقوع پیوست: شهرستانها، شهرهای کوچک، شهرهای جدید، و حاشیهی شهرهای بزرگ.
این اعتراضات با منطق و شکلی مشابه در اوایل دههی ۷۰ خورشیدی نیز بهوقوع پیوستهاند؛ با این حال، موردی که دربارهی وقوعش در آینده صحبت میکنم، ابعاد متفاوتی خواهدداشت: چون بهنظر میرسد اقتصاد ایران توانایی تحمل چند شوک در یکمقطع زمانی کوتاه را نداشتهباشد؛ توجه کنید که در حدود دو سال، قیمت دلار حدوداً چهاربرابر و قیمت بنزین سهبرابر شدهاست ـــ در حالی که درگیر تحریمهایی بهگستردگی اوج تحریمهای سال ۱۳۹۰ هم بودهایم؛ آن هم در حالی که در این مدت مزهی سرمایهگذاریهای خارجی را هم چشیدهایم، و پیش از آنکه این سرمایهگذاریها بهثمر برسند، در میانهی زمین و آسمان رها شدهایم.
نکتهای مهم دربارهی اعتراضات احتمالی بعدی، این است که طبقهی متوسط شهری، که در چهار دههی گذشته معترض اصلی تهای جمهوریاسلامی بودهاست، و در دو مقطع سالهای ۱۳۷۸ و ۱۳۸۸ نیز، با کنارگذاردن محافظهکاری معمول خود، بهخیابان آمدهاست، میتواند همپیمان و توجیهکنندهی سرکوب باشد: با این توضیح که این طبقه، در زوال هرگونه نظام فکری منسجم و فقدان هرگونه رهبری فکری و اخلاقی (دلایل این زوال را بعداً باید بررسید)، حیرتزده مشغول تماشای تحولات است، و قافیه را بهبلندگوهای بدصدای انگلهای نوکیسهی فربه از پولهای کثیف بادآورده باختهاست که با طرح مطالباتی باسمهای ـــ ورود ن بهورزشگاه، مناقشه بر سر چندهمسری، تعویض نام خیابان نفت بهخیابان مصدق، پخش «ربّنا»، و خُزَعبَلاتی از همین دست ـــ اصل مطالبهگری را، بهعنوان رکن برسازندهی مفهوم «شهروند»، بهابتذال کشاندهاند.
این طبقهی حیران و بِلاتکلیف، طبیعتاً بهدنبال منافع خود در قبال اعتراضات مورد بحث موضعگیری خواهدکرد، و از حیث تاریخی نیز دنبالهرو است؛ با این حال، مادامی که این اعتراضات نتواند ادبیات مشخصی را تولید، و نقد سازندهای را در خصوص مناسبات اجتماعی و ی عرضه کند، تا متعاقباً بتواند مناسباتی جایگزین را بهجای مناسبات کنونی برنشانَد، ناتوان از جذب دیگر طبقات بهخود خواهدبود و، از این رو، نهتنها بهسرانجام معلومی نخواهدرسید، که قدرت سرکوب را بیشتر خواهدکرد.
در این وضعیت، بنیانهای اخلاقی، که مانع فروپاشی اجتماعات است، نخستین چیزیست که در هنگامهی آشوب و سرکوب، و زیر فشارهای کُشندهی اقتصادی، بهقتل میرسد، و بازیابیاش نیز بهسادگی مقدور نخواهدبود. فروپاشی بنیانهای اخلاقی، بی آنکه امکان آن قبلاً تمهید شدهباشد که بنیانهای دیگری بهجای آن بنیانها بنشیند، سبب میشود هر کاری مجاز باشد، و هیچ مانع و رادعی در برابر رفتار آدمیان تاب مقاومت نداشتهباشد: غارتهایی که این روزها رخ دادهاست، اگر خبرهای مخابرهشده واقعی بودهباشند، تنها سایهی کمرنگی از این وضعیت است.
اگر در این فاصله برجام دیگری بهنتیجه نرسد، و اندکی از فشارها کم نشود، بهکمتر تحول مثبتی میتوان امیدوار بود؛ مگر اینکه شاهدی از غیب برسد و کاری بکند، که ملتی کهنسال دیگربار یکپارچه کمر راست کند: همان روح تاریخی که سبب شده کهنسالترین ملت زندهی جهان باشیم.
«کیهان» یادداشت مهم و قابلتأملی منتشر کردهاست که تقریباً در راستای همان چیزهاییست که من در «تأملات بنزینی (یک، دو، و سه)» و نوشتههای پیش از آن در اینسو و آنسو نوشتهبودم؛ با این حال، اینکه همان حرف را «کیهان» بزند، نشان میدهد ظاهراً تحلیل/پیشبینی تا اندازهی زیادی بر واقعیت انطباق یافتهاست.
در آستانهی سفر بسیار مهمی بهژاپن است؛ سفری که ایالاتمتحد هم با آن موافقت کردهاست. این موافقت از آن حائز اهمیت است که بهمعنای مجوزی برای میانجیگری از سوی نخستوزیر ژاپن تلقی میشود؛ خبر چند مشوق اقتصادی، از جمله صدور معافیت خرید نفت برای ژاپن و گشایش یکخط اعتباری هم، در این میان منتشر شدهاست.
با تصویب افزایش قیمت بنزین از سوی نهاد بیسابقهای بهنام «شورای سران سهقوه»، که هیچ مستندی در نظام حقوقی ایران، از جمله و بهطور مشخص در قانون اساسی، ندارد، و تأیید مصوبهی این شورا از سوی مقام رهبری، اکنون بهروشنی معلوم است که این شورا میتواند تصمیمات مهمتر هم بگیرد.
نکتهی مهم این است که این شورا با تصمیمگیری در خصوص مسئلهی بنزین عملاً بهقدرتمندترین نهاد تصمیمساز امروز ایران بدل شدهاست و، از این رهگذر، بالقوه میتواند دیگر نهادهای تصمیمساز، از جمله مجمع تشخیص مصلحت نظام، را بهحاشیه برانَد؛ با این حال، ظاهراً نسبت این نهاد با یکنهاد عالی دیگر هنوز چندان مشخص نیست.
این نهاد عالی دیگر، که مستظهر بهقانون اساسی هم هست، «شورای عالی امنیت ملی»ست، که مصوباتش صرفاً با تصویب رهبری قابلیت اجراء پیدا میکند؛ با این حال، از آنجا که ریاست این شورا با رییسجمهور است، در عمل بهنظر میرسد جایگاه شورای اخیر دستکم عجالتاً ذیل شورای سران تعریف شود.
مدتهاست مینویسم که اصلیترین متغیر تعیینکنندهی آیندهی ایران، البته با حذف عامل پیشبینیناپذیر تحرک مردم ایران، «برجام» بهعنوان تجلی عینی انضمام بهنظم جهانیست. واقعیت این است که با فشارهایی که از بیرون وارد میشود، گزینهی دیگری هم بهجز این انضمام پیش روی نظام نیست: مناقشه اینجا شکل میگیرد که چهکسی این پروژه را تکمیل کند؟
موضوع اساسی این است که هرکس این پروژه را بهسرانجام برساند، تعیین میکند قدرت چگونه تقسیم شود، و احتمالاً قدرتمندترین شخص ایران خواهدشد؛ در این میان تمام توشوتوان خود را صَرف خاتمهی موفقیتآمیز این پروژه کردهاست ـــ چنانکه در مبارزات انتخاباتی ۱۳۹۶، وعده دادهبود کاری میکند تمام تحریمها برداشتهشوند، و من هم دربارهاش نوشتهبودم.
بنابراین، همانگونه که با یکتصمیم سرنوشتساز برای گرانکردن بنزین نهاد تازهای را برای اتخاذ تصمیمات راهبردی و اخذ تأیید رهبری در چارچوب آن، در عین خلعسلاحکردن دیگر نهادهای قدرتمند، تأسیس کرد، هیچ بعید نیست از ظرفیت همین نهاد برای حلوفصل پروندهی FATF، که فضاسازی رسانهایاش را هم با ماجرای سرمربی استقلال دنبال میکند، استفاده کند.
بهموازات، کاملاً محتمل است که نظیر حرکت غیرمنتظرهاش دربارهی بنزین، از موقعیت شکنندهی ترامپ در ایالاتمتحد، که در حال استیضاح است، استفاده کند، و ضمن مذاکرهی علنی با او، عکس یادگاری هم بگیرد؛ چنانکه تاکنون بارها اظهار کردهاست که حاضر بهقربانیشدن در این راه است.
ادامهی این مسیر را مغزهای متفکر جناح اصلاحطلب ـــ سعید حجاریان و عباس عبدی ـــ ترسیم کردهاند: استعفای ، و قراردادن رهبری در عمل انجامشده؛ بدینترتیب، از آستانهای گذر میشود که عبور از آن کافیست، و پس از آن، صرفنظر از روند رویدادها، سرانجام روشنی بهچشم نمیخورد.
برخلاف تصور، این انضمام مساوق این نیست که تبدیل بهاروپا یا آمریکا شویم: چنانکه پیشتر نوشتهام، آیندهی این مسیر بهیکی از دو مقصد چین و یا روسیه ختم میشود؛ مدل ِ نسبتاً بهتر چینی، از آنجا که کمتر مافیاییست، اگرچه در مجموع بیشتر بهسود کشور است، ربطی بهما معمولیها پیدا نمیکند.
ما معمولیها، زیر چرخهای اقتصادی که رسماً نولیبرالی و مجری تهای سهگانهی صندوق بینالمللی پول، بانک جهانی، و سازمان تجارت جهانی خواهدشد، خواهیمماند: بهوضعیت کارگران کارخانههای آمریکایی در چین نگاهی بیاندازید؛ کارخانههایی که تدبیرشان برای جلوگیری از خودکُشی کارگران، نصب توریهای فی برای ممانعت از برخورد کارگران بهزمین است.
ایران موتور محرک اقتصاد جهان خواهدشد: با انبوهی از منابع طبیعی قابل استخراج و صادرات؛ زمینهای دستنخوردهای که کاملاً آمادهی اجرای بزرگترین پروژههای پیمانکاری، آن هم با تأمین مالی ِ خودِ پیمانکاران بزرگ خارجی، هستند؛ و البته خیل عظیمی از کارگران تحصیلکردهای که دستمزد قانونیشان بهزحمت بهروزی چهار دلار میرسد.
[عنوان نوشته را از مسمّط «جمهورینامه»، سرودهی محمدتقی بهار، برداشتهام.]
یک
بیش از دو سال پیش، یادداشتی نوشتم بهبهانهی شهادت محسن حُجَجی، و در آن از عملکرد نظام در منطقه دفاع کردم؛ چنانکه در مواضع دیگری نیز چنین کردهبودم: مختصراً باید تکرار کنم که در عرصهی بینالملل، تنها منطق موجود «زور» است و، چنانچه از مؤلفههای قدرت، اعم از سخت و نرم، برخوردار نباشیم، در یککلام فاتحهیمان خواندهاست. در این عرصه، طبیعتاً تمام بحثهای جز این، از جمله مفهوم «حقوق بشر»، اساساً نامربوطاند، و این یکی هم از قضا یکی از ابزارهای قابل بهرهبرداری بهعنوان جزئی از قدرت نرم است.
در این میان، جمهوریاسلامی بهدرستی کوشیدهاست برای بقاء خود و، تَبَعاً، بقای ایران، قدرتمند شود: با توسعهی توان نظامی مستقل، با گسترش پایگاههای منطقهای، و با تلاش برای دستیابی بهتوان غنیسازی هستهای. همهی اینها، از منظر من، حرکت در راستای «منافع ملی»ست؛ چون مادامی که هستی مستقل مملکتی تضمینشده نباشد، هیچیک از مفاهیم دیگر، از جمله «آزادی»، امکان تولد نمییابند. نقشآفرینی ایران در منطقه، از این زاویه، موضوعیست که باید حمایت نخبگان را بهخود جلب کند، ولی بهدلایل متنوعی این موضوع تاکنون محقق نشدهاست.
در واقع، جمهوریاسلامی نتوانستهاست وم تحرک منطقهای، نقشآفرینی نظامی در چالشهای منطقه، و جنگ در آنسوی مرزها را برای عموم مردم تبیین کند؛ چین ِ دوران رهبری مائو همین عملکرد را داشت، و برای تحکیم حکمرانی ملی و محدودهی استقلال یاش، در نبردهایی شرکت کرد، و برای تضمین دستآوردهای بلندمدت اقتصادی، هزینهی شناسایی واقعی استقلال یاش را در کوتاهمدت بهجان خرید. ما نیز، ناگزیر از حرکت در این مسیر هستیم؛ با این حال، نتوانستهایم وم و مشروعیت این حرکت را بهنمایش بگذاریم.
دو
قاسم سلیمانی را ترور کردند؛ فرماندِهی که نیروی تحتامرش بیش از همه در اجرای پروژهی توسعهی نفوذ و تعمیق جایپای ایران در منطقه نقشآفرینی میکند. شهادت سردار سلیمانی، بهعنوان سربازی که در راستای برآوردن منافع ملی میهناش خود را بهآبوآتش میزد، مایهی تلخترین سوگواریهاست؛ با این حال، برجستهکردن نام او بهعنوان یکقهرمان ملی، که هستونیست نیروی قدس سپاه بهاو گره بخورد، تلهای استراتژیک بود که در دام آن افتادیم.
برخلاف آنچه تصور میکردیم، بزرگکردن نام او از سوی رسانههای آمریکایی، نه در ستایش، و یا هراس از او، که ترفندی برای پُربازدهکردن ترور او بود: یکلحظه تصور کنید شهید سلیمانی فرماندِهی مانند دیگران بود، که در عرصهی نبرد بهمبارزه با دشمن خارجی مشغولاند؛ آیا ترور او اینقدر میتوانست تصمیمگیری در خصوص واکنش بهشهادت او را دشوار کند؟ مگر در زمان نظامی عراق بهایران، شمار فراوانی از رزمندگان ردهبالای این آبوخاک، از همتِ بزرگ تا خرازی و باکری و باقری، و انبوهی دیگر از پهلوانانمان، شهید نمیشدند؟
واقعیت آن است که ما درگیری جنگی منطقهای هستیم: نیابتی یا غیرنیابتی، برای هستی این آبوخاک، ناگزیر از حضور در اعماق راهبردی خاورمیانه هستیم، و این تصمیمی نیست که فقط ما گرفتهباشیم: ترکیه هم بهدنبال همین است؛ چنانکه روسیه و چین هم در همین راستا تلاش میکنند ـــ مابقی، مانند افغانستان و عراق نیز، نمیتوانند و زورشان نمیرسد چنین کنند؛ اگر میتوانستند، اَمانمان نمیدادند: چنانکه در طول تاریخ چنین کردهاند.
در جریان یکجنگ، برجستهکردن یکفرماندِه عالی تا حد یکاسطوره و قهرمان ملی، حتا با وجود تطبیق واقعی شخصیت سلیمانی با یکپهلوان، سبب میشود شهادتاش کل نیرو را بههم بریزد، و باعث شود سخنگوی کل نیرو با بغض و گریهای تکاندهنده دربارهی شهادت او موضعگیری کند؛ در حالی که در یکساختار منسجم نظامی، برنامهی جایگزینی فرماندِهان در صورت شهادت برای حفظ نیرو، از بدیهیترین مقدمات سازماندِهیست، و وابستگیهای عاطفی هم در حدواندازهای نباید باشد که سبب شود چنین تصویر شکنندهای از یکنیروی نظامی عرضه شود.
سه
بعد از سلیمانی چه خواهدشد؟ اگر ساختار نیروی قدس بهشخص او گره خوردهباشد، که بعید است چنین باشد، قاعدتاً وزنهی برجامیان، بهعنوان گرایشی در ساختار نظام ی که خواستار مذاکره و تعامل با قدرتهای جهانی بهمنظور تحقق انضمام بهنظم جهانیست، فوقالعاده سنگین خواهدشد: شاید در این رابطه حتا برخی گمانهزنی کنند که تروری با این دقت، که قاعدتاً مستم جاسوسی از جزئیات اطلاعاتی تحرکهای سلیمانی در سطح بسیار بالاییست، با امداد اطلاعاتی حامیان این گرایش بهوقوع پیوستهباشد.
اما اگر این نیرو ساختاری داشتهباشد که بتواند با فرماندِه بعدی هم کار کند، اگرچه جانشین سلیمانی کاریزمای او را نداشتهباشد، کار برجامیان برای تحقق انضمام ظاهراً دشوارتر از هر زمان دیگریست؛ با این حال، از دید من همچنان محتومترین سرنوشت ایران همان چیزیست که مدتهاست دربارهاش مینویسم: انضمام بهنظم جهانی. در چنین صورتی، وضعیت تا اندازهی زیادی شبیه وضعیتِ اواخر جنگ ایران و عراق است، که ریگان تهدید میکرد در صورت عدمپذیرش قطعنامهی ۵۹۸ دست بهاقدامی جدی علیه ایران خواه، و تهدیدش را نیز بهشدیدترین وجه ـــ حمله بهیکهواپیمای غیرنظامی، و تقدیر از فرماندِه ناوِ حملهور ـــ نشان داد. پس از آن بود که فهمیدیم با قدرتی که چنین دیوانهوار وارد درگیری میشود، نمیتوان سرشاخ شد.
در اوضاع فعلی، ایالاتمتحد نشان دادهاست که در تصمیم خود برای حلوفصل قطعی مسئلهی ایران، بهعنوان یکی از اولویتهای امنیت ملیاش، جدیست؛ تا بِدانجا که یکی از عالیترین فرماندِهان نظامی ایران را در روز روشن ترور میکند، و آمادهی پذیرش پیآمدهای احتمالیاش هم میشود. برخلاف تصور تحلیلگران مقیم رسانههای اینسو و آنسو هم، این تصمیمی نیست که ترامپ با دیوانگی و بلاهت گرفتهباشد؛ بلکه محاسبات دقیقی پشت آن هست، که قدرت نظامی و ی این کشور هم آن را پشتیبانی میکند، و رد پای آن را در برنامهی امنیتملی آمریکا هم میتوان دنبال کرد.
در نتیجهی این وضعیت، که حتا مقتدا صدرِ تندرو را هم وامیدارد بعد از اعلام آغاز فعالیت دوبارهی «جیشالمهدی»، همگان را دعوت به«عقلانیت» کند، هرگونه واکنشی در حدواندازهای نخواهدبود که لازمهی این واکنش است: حتا سخنگوی ارشد نیروهای مسلح ایران هم اگرچه بر قطعیت و شدت واکنش حسابشدهی ایران تأکید میکند، اما با زبان بیزبانی از آمریکاییها میخواهد واکنشی بهواکنش ایران نشان ندهند، تا دستکم بتوانیم اندکی اعادهی حیثیت کنیم؛ لابد در مایهی حمله بهپایگاهی که شاید قبلاً تخلیه شدهاست، برای آنکه بتوانیم خودی نشان دهیم.
چهار
شهادت سلیمانی نقطهی پایان یکمقطع تاریخیست، که تهماندههای رشادت برای دفاع ملی، و همبستگی در سوگ شهیدان وطن را نمایندگی میکرد، و ورود بهعصر انضمام است، که در آن مبنای محاسبهی همهچیز زمینی و عقلانیست؛ میراث سلیمانی، جای پاییست که با جانفشانیهای او و همرزمانش در منطقه سفت شدهاست، و چوبهاییست که محدودهی بازی ایرانِ بزرگ را قویاً توسعه دادهاست. در رثای مظلومیت سلیمانی و یارانش، و برای گرامیداشت آنچه او برای ایران کرد و باقی گذاشت، ساعتها سخنرانی خواهندکرد؛ ولی در دورهی انضمام، روی همهی اینها معامله خواهدشد، تا بهکشوری عادی تبدیل شویم، و ایران باقی بماند.
نام سلیمانی در تاریخ ایران خواهددرخشید؛ در ردیف سربازان نامیِ وطن، در ردیف سرداران بزرگ ایران ـــ روحت شاد مرد بزرگ.
جمهوریاسلامی سهدارایی راهبردی داشت: توان دستیابی بهجنگافزار هستهای در زمان اندک؛ دقت و بُرد موشکهای ساخت داخل، که علاوه بر تمهید توان دفاعی، قابلیت بازدارنده هم داشت؛ و تحرک منطقهای، با رویکردی که پیشتر دربارهاش نوشتهام. میگویم داشت: چون اولی را در جریان برجام از دست دادیم؛ دو مورد دیگر نیز در دو هفتهی اخیر از کف رفت.
اساس برجام یکمعامله بود: دادن توان هستهای در مقابل ستاندن قطعنامهای از شورای امنیت، مبنی بر اینکه ایران یککشور عادیست؛ نه کشوری که مخلّ صلح و امنیت بینالملل است. دالّ مرکزی این معامله تصمیم راهبردی نظام برای پیوستن بهنظم جهانی بهعنوان یکدولت عادی، و نه یکحکومت انقلابی که مناسبات جهانی را برنمیتابد، بود.
در جریان برجام، در ازای قطعنامهای که با خارجکردن ایران از ذیل فصل هفتم منشور ملل متحد، تحریمها را نیز برمیداشت، یکی از داراییهای راهبردیمان را از دست دادیم، تا در قطعنامهی ۲۲۳۱ شورای امنیت، بهعنوان یکدولت عادی مورد شناسایی نهادی قرار بگیریم که بنا بهتوافق اکثریت قریب بهاتفاق کشورها، «مسئولیت اولیهی حفظ صلح و امنیت بینالمللی» را برعهده دارد.
در دو هفتهی گذشته و، پس از ترور سردار قاسم سلیمانی، بهرغم همهی سروصداها، عملاً متوجه بودهایم که کاری از دستمان ساخته نیست: در رثای سرباز وطن سوگواری کردیم؛ ولی در پاسخ بهاین ترور بهپایگاهی حمله کردیم که دستکم چهار ساعت پیشتر با واسطه گفتهبودیم قصد داریم چند موشک بهسوی آن پرتاب کنیم، تا پایگاه کاملاً تخلیه شود.
با ازدستدادن سردار سلیمانی، عملاً ظرفیت تحرک منطقهایمان بهمیزان قابلملاحظهای تحلیل رفت؛ آن تحرک و نقشآفرینی مؤثری که سلیمانی در منطقه داشت، وَلو آنکه با همراهی فرماندِه کنونی نیروی قدس سپاه صورت گرفتهباشد، تا آیندهی قابلپیشبینی و بهدلایل قابلدرک، از جمله مخاطرهی فوقالعاده بالای این تحرک، تقریباً بهطور واقعی امکانپذیر نخواهدبود.
با شلیک پدافند بههواپیمای غیرنظامی خودی، اکنون توان موشکیمان هم از دست رفتهاست: موشکی که قرار بود پاسدار امنیت کشور در مقابل بیگانه باشد، اکنون بهعامل خشم مردم تبدیل شدهاست؛ بهمانند توان هستهای، که درک آن بهعنوان مسبب وضع تحریمها، جملهی «چرخیدن همزمان چرخ سانتریفیوژ و چرخ زندگی مردم» را بهبرگ برندهی انتخابات ۱۳۹۲ بدل کرد.
چگونه ممکن است تنها در دو هفته و، با سرعتی باورنکردنی، این دو دارایی راهبردی از کف بروند؟ واقعیت این است که نظام در مسیر انضمام حرکت میکند: ما ناگزیر از این هستیم که از حکومتی انقلابی بهیکدولت معمولی بدل شویم؛ تمام اوضاعواحوال بر این تبدل دلالت دارند: وفور «مال»هایی که هر روز در حال توسعهاند، برای اوضاع جنگی مناسب نیست.
در این مسیر، لازم است آن دو دارایی راهبردی باقیمانده را نیز در مقابل دریافت چیزهای دیگری معامله کنیم: تحرک منطقهای را بدهیم، جای پایمان را در برخی نقاط راهبردی حفظ کنیم و، در عین حال، با اسرائیل نیز بهعنوان یکدولت ملی برخورد کنیم؛ موشکها را بدهیم و، در مقابل، پدافندی دریافت کنیم که دستکم هواپیمای غیرنظامی خودی را نزند.
از دید من، همزمانی این رویدادها، و سرعت بالایشان، مهمترین نکاتی هستند که میتوان بهعنوان نگاه بهسوی دیگر صحنهی شعبده، سرنخهایی را از آن بیرون کشید: سرنخهایی که احتمالاً هیچگاه مستند قابلاتکایی دربارهیشان در اختیار نداشتهباشیم؛ ولی برای فهم سیر تحولاتی که انتظارمان را میکشند، لازم است توجه ویژهای بهآنها داشتهباشیم.
بهترور سردار سلیمانی توجه کنید: قاسم سلیمانی از چند دهه تجربهی فرماندِهی چریکی میدانی برخوردار بود و، صرفنظر از ذکاوتی که در چانهزنیِ توأم با نبرد داشت، خبرهی جنگهای نامتقارن، عملیات فریب، و تحرک پنهانی بود؛ چگونه میشود که بدون کمترین اختفاء و در ابتداییترین شکل ممکن وارد عراق شود، و با دقتی خیرهکننده هدف حذف فیزیکی قرار گیرد؟
بهشلیک پدافند بههواپیمای اوکراینی توجه کنید: اختیار دستور شلیک پدافند، در وضعیت جنگی، قاعدتاً بهسطوح پایینتر منتقل میشود؛ حتا ممکن است این تصمیم از سوی خودِ کاربر پدافند اتخاذ شود. با این حال، کاربری که در این شرایط اختیار پدافند را برعهده میگیرد، باید درجهداری باشد که از مهارت کافی، توان ذهنی بالا، و شهامت تصمیمگیریِ بهسامان برخوردار است.
پهپادی که خودروی حامل سردار سلیمانی را زد، دقیقاً میدانست سردار در چهزمانی کجاست؛ پرسش این است که از کجا میدانست؟ سفر آشکار سلیمانی بهعراق، بدون کمترین تدابیر حفاظتی، نشان میدهد او احتمالاً بهخاطر پیامی که برای دولت عراق میبرد تهدید را اندک ارزیابی کردهاست؛ با این حال، معلوم است که سفر لو رفتهبوده: چهکسی او را لو دادهاست؟
کاربری که ابتداییترین مقدمات پدافند را در حد آموزشهای سربازی بداند، از تمامی ابزارهای لازم برای تشخیص پرندهی نظامی از غیرنظامی برخوردار است، و قدرت تشخیص این دو پرنده را از یکدیگر در اختیار دارد؛ اما از همهی اینها گذشته، ممکن است پرندهای قصد داشتهباشد، ولی از منطقهی حساس نظامی دور شود؟ چطور ممکن است کاربرِ آتشبهاختیار این را متوجه نشود؟
توضیح آنکه پدافند مورد بحث دو شلیک انجام دادهاست: اولی بههواپیما خوردهاست؛ با برخورد موشک بهموتور هواپیما، خلبان دور زدهاست تا بهفرودگاه بازگردد؛ اینجاست که با تغییر مسیر هواپیما و نزدیکی بهمرکز حساس نظامی شلیک دوم انجام میشود و هواپیما سقوط میکند. این فرآیند چرا اینقدر غیرحرفهای انجام شدهاست؟
روشن است که هرگونه تبیین مبتنی بر آشفتگی عملکردی قابلپذیرش نیست: هیچ حکومتی با این حجم از بیکفایتی قطعاً نمیتواند بیش از چهار دهه، آن هم با ازسرگذراندن انواع تهدیدها، دوام بیاورد؛ بنابراین، برخلاف عباس عبدی که لاپوشانی و دروغگویی دربارهی سقوط هواپیمای اوکراینی را بحرانی میداند، از دید من ماجرا اساساً چیز دیگریست.
بهگمان من، هم ترور سردار سلیمانی و هم شلیک پدافند بهپرندهی غیرنظامی خودی عمداً صورت گرفتهاست؛ بدینترتیب که اطلاعات سفر سلیمانی را برخی لو دادهاند، و نیرویی هم که پدافند را بهصورتی که گفتم بهکار انداختهاست تعمداً چنین کردهاست، تا داراییهای راهبردی ایران از کف بروند، و آمادهی مذاکرهای نهچندان دشوار برای تحقق گام پایانی انضمام باشیم.
طبعاً برجامیان، بهعنوان گرایشی در نظام که آمادهی تعامل با دنیاست، این دو عملیات را طرحریزی و پیادهسازی کردهاند؛ آنها میخواهند خودشان پرچمدار انضمام باشند، و نه دیگرانی که میخواهند خودشان کار را تمام کنند و، برای همین هم، نه بهخاطر صیانت از منافع ملی، فریادشان بلند است: این لحظات، احتمالاً مهمترین لحظات تاریخ معاصر این مملکتاند.
تحقق این انضمام، آیندهی تاریخی ایران را رقم میزند؛ هرکس با ترامپ عکس یادگاری بگیرد، هرکس زیر برجامی جامعتر از «برنامهی جامع اقدام مشترک» را امضاء کند، هرکس راهبر انضمام باشد و این پروژه را بهاتمام برساند، قدرتمندترین و تأثیرگذارترین شخص ایران خواهدشد: اوست که صحنهی بازیِ پسا-انضمام را طراحی، و غنائم را تقسیم خواهدکرد.
در این میان، وقت بهشدت تنگ است: کمی بیشتر از یکسال از عمر دولت وقت باقی ماندهاست؛ علاوه بر این، احتمالاً محاسبات برجامیان با برآورد خطر درگذشت برخی مقامات عالیرتبهی مؤثر بر فرآیند انضمام صورت میگیرد ـــ بههمین خاطر، میخواهند پیش از «روز سرنوشت»، تکلیف روشن شدهباشد؛ در غیر این صورت، اصلاً نمیدانیم چه میشود.
نظیر این وضعیت را در دوران ریاستجمهوری بنیصدر نیز شاهد بودهایم: او، که از وضعیت جسمی نهچندان مناسب رهبری خبر داشت، با مجاهدین خلق ائتلاف کرد، تا جنگی خیابانی را رقم بزند، و قدرت را قبضه کند؛ این پروژه با تداوم حیات مرحوم آیتالله خمینی شکست خورد، اما بار دیگر در اواخر عمر ایشان تکرار شد (تفصیل این موضوع را بهفرصت دیگری وامیگذارم).
بدینترتیب، دعوای اصلی، چنانکه قبلاً هم گفتهام، بر سر انضمام است؛ اینکه چهکسی روبان را قیچی کند: این دعوا، آیندهی تاریخی ایران را رقم میزند، و قدرت و ثروت و تاریخی که مناقشه بر سر آن است، چنان حیرتآور است، که بهجانخریدن مخاطراتی از جنس مخاطراتی که دربارهیشان نوشتهام را، کاملاً عقلانی میکنند.
رفتم بهتماشای «کارنامهی بُنْدارِ بیدَخْش» (عجب مصیبتیست که برای درستخواندن ترکیبی کاملاً فارسی باید آوانگاری کنیم)؛ یکی از «بَرخوانی»های سهگانهی بهرام بیضایی. دوتای دیگر اینها هستند: «آرش» و «اَژْدِهاک»؛ همگی با محوریت داستانهایی کهن از ایران باستان، و با فُرمی مشابه نَقّالی ـــ برای همین هم هست که بیضایی نام این نمایشنامهها را «بَرخوانی» گذاشتهاست؛ یعنی بازیگر باید متن را از بَر بخواند، و دیالوگ و صحنهپردازی و اشاره بهحالت سخنگویی بازیگران در متن درج نمیشود.
«کارنامه.» برای اجراء با دو بَرخوان نوشته شدهاست، و قصهی ساختن جام جهاننما برای جَمـ(ـشید) را روایت میکند، که بیدَخش (=وزیر) او، که نامش بُندار است، برایش ساختهاست و همهچیز را در آن میبیند؛ ماجرا از آنجا شروع میشود که جَم از بُندار میپرسد آیا میتوانی جامی چنین بسازی، و او میگوید: «آری میتوانم؛ مگر نه بهاین شایستگی!»؛ اینجاست که جَم بهتردید میافتد که اگر بُندار میتواند چنین چیزی را دوباره بسازد، از کجا معلوم پیشتر نساختهباشد؟ از کجا معلوم برای دشمنان جَم نسازد؟ از کجا معلوم برای خودش نساختهباشد و یا نسازد؟
با بهزندانافکندن بُندار، تکگوییهای این دو شخصیت محوری نمایش بهترتیب آغاز میشود: بُندار گلایه میکند که چرا «رویینهدِژ»، زندانی که خود ساختهاست، هیچ راه فراری بهجز مرگ ندارد، و جَم با تردیدهای کُشندهاش دستوپنجه نرم میکند. ویژگی متن نمایش این است که از تکگوییهای پیدرپی تشکیل شدهاست؛ بنابراین، بخش عمدهی اجراء بهخلاقیت کارگردان محول میشود، و هریک از اجراءهای این اثر، صرفنظر از اصل تفسیربرداری متون، میتوانند تفاوتهای اساسی با دیگر اجراءها داشتهباشند.
در اجرای فعلی «کارنامه.»، آمادگی ذهنی و بدنی گروه نمایش، و خلاقیتهای سادهی کارگردان، سبب شدهاست با صحنهای بهغایت پیراسته، بهرغم متن پیچیده و سنگین اثر، با نمایشی زیبا و اثرگذار روبهرو باشیم. در این میان، دو بازیگر اصلی ـــ علی جهانجونیا (در نقش جَم، که همزمان کارگردان نیز هست) و علی فرجی (در نقش بُندار) ـــ واقعاً از جان مایه میگذارند؛ خوب و باورپذیر بازی میکنند و، بهویژه دومی، حقیقتاً از عهده برآمدهاست؛ هر دو بدون تُپُق، و با حرکتهای حسابشدهی صورت و بدن.
بُنمایهی اثر همان دغدغهی دیرین بیضایی در نسبت قدرت و دانش است؛ چیزی که در آثار دیگر او، نظیر «طومار شیخ شَرْزین» و یا «دیباچهی نوین شاهنامه» هم، تکرار شدهاست: خردمندی که عمری را بر سر دانش گذاشتهاست، با قدرتمندی درگیر میشود که میداند سرچشمهی هر قدرتی دانش است، و میخواهد دانشمند خوشنیتی را که جلوی او ایستادهاست از سر راه بردارد، و دانش او را برای خود بردارد، و یا اینکه آن را بسوزاند، تا دیگر کسی جلودارش نباشد؛ شیخ شرزین را کور میکنند، و بُندار را میکُشند.
در «کارنامه.» نیز، بُندار میپندارد با ساختن جام جهانبین برای جمشید، که دستکم تا پیش از خودکامگیاش پادشاهی بود که فرّه ایزدی داشت، و با عدلوداد حکم میرانْد، بهیاری مردمان میشتابد؛ غافل از اینکه دادن دانش بیپایان بهقدرت، او را بهدیو هفتسری بدل میکند که هیچکس را یارای ایستادگی در برابرش نیست. اینجاست که بُندار در پیشگاه تاریخ خود را بهمحاکمه میکِشد، ولی از شاگردی که برای متهمکردن او آمده میخواهد ماجرا را برای آیندگان بنویسد، تا نگویند: «ما این دانش نداشتیم!».
شخصاً فکر میکنم بیضایی خودْ آیینهای از تمام شخصیتهایی باشد که با این جانمایه دربارهیشان نمایش پرداختهاست: از بُندار، تا فردوسی، و شیخ شَرزین؛ شدیداً افسوس میخورم که نمیگذارند در ایران، خانهای که بهآن عشق میورزد، بخواند و بنویسد و بسازد و بیاموزد.
ظاهراً کمتر از ۱۰ روز تا آخرین مهلت الحاق کامل ایران بهگروه ویژهی اقدام مالی باقی ماندهاست؛ با این حال، کمتر خبری از این قضیه منتشر نمیشود: اخبار نوعاً حول برف، ۲۲ بهمن و، البته، دعواهای زرگری متنوع دربارهی انتخابات مجلس دور میزنند؛ و این یعنی خبرهایی هست.
قاعدتاً جمهوریاسلامی در ادامهی مسیری که سالهاست آغاز کردهاست، ناگزیر است پروندهی فَتْف را نیز ببندد؛ همچنانکه پروندهی ظرفیت هستهایاش را بست، و در مورد نقشآفرینی منطقهای هم ظاهراً دارد با ترکیه و عربستان بهتعادل میرسد: موضوع موشکها هم قابلیت حلوفصل دارد؛ قلب راکتور آب سنگین اراک، با آن همه قابلیت راهبردی، از جای خود درآمد ـــ موشک که جای خود دارد.
سفیر روسیه هُشدار ملایمی دادهاست مبنی بر اینکه در صورت عدمپیوستن بهگروه ویژه ممکن است مشکلاتی بهوقوع بپیوندد؛ بدینترتیب، بعید نیست که تکلیف مسئله بهزودی روشن شود: یا اینکه مهلت ایران برای دورماندن از فهرست سیاه تمدید شود، تا مذاکرات دربارهی این موضوع ـــ بهعنوان یکی از اجزای برجامهای بعدی ـــ با دیگر اجزاء آن توأم با یکدیگر بهنتیجه برسد؛ یا اینکه ایران معاهدات را با امضاء یکمقام اجرایی بپذیرد و، با تشکیل مجلس بعدی، شاهد یکتصویب یکشبهی دیگر باشیم (احتمالاً یکمجلس تاب دو تصویب یکشبه را ندارد).
اظهارات مقامات مرتبط هم مبیّن این است که نگرانی دربارهی سرنوشت معاهدات باقیمانده ندارند؛ در غیر این صورت، با وفور مصاحبههای ضدونقیض، و نوعی جنگ رسانهای، روبهرو میشدیم: نه اینکه شخصیتی چون میرسلیم تازه یادش بیافتد دربارهی فَتْف سخنسرایی کند؛ آن هم با لحنی که بهروشنی دالّ بر پذیرش کل ماجراست. بنابراین، یکی دیگر از محلهای اختلاف ایران و غرب (بخوانید ایالاتمتحد) در حال حلوفصل است؛ بههر حال، انبوه مالهای ساختهشده و نیمهساز برای شرایط صلح برپا میشوند، نه در آستانهی جنگ.
چنانکه پیشتر هم نوشتهام، چشمانداز کشور بهرغم تمامی اینها چندان روشن نیست: در غیاب عامل وحدتبخشی مانند حزب کمونیست چین، که بتواند انضمام بهنظم جهانی را تسهیل، و مانند ضربهگیری در برابر تکانههای ناشی از آن عمل کند، انضمام ایران میتواند سرآغاز آشفتگیهایی پیشبینیناپذیر باشد؛ و اینجاست که فقدان شخصیتی چون سردار سلیمانی احساس میشود، که از ظرفیت فراوانی برای تسهیل فرآیند انضمام برخوردار بود.
و اصلاً شاید بههمین خاطر هم ترور شد، که در ناگزیری انضمام بهنظم جهانی، با بحرانهایی ناشی از این انضمام روبهرو شویم، و کمترین تابوتوانی برای همبستگی نداشتهباشیم.
پیشتر بهمناسبت پرسیدهبودم چرا فاجعهی حملهی مغول بهایران، از همان کارکردی در تاریخ ایران برخوردار نشد که زمینلرزهی لیسبون در تاریخ اروپا دارد؟ اکنون و، بهبهانهی کرونا، میتوان بهاین پرسش پرداخت.
زمینلرزهی لیسبون یکی از شدیدترین بلایایی بود که اروپا در تاریخ خود آن را تجربه کرد: این زمینلرزه در میانهی سدهی هجدهم و در تعطیلی «روز همهی مقدسان» ـــ جشنی که کلیسای کاتولیک در یکم نوامبر در گرامیداشت همهی مقدسان شناختهشده و شناختهنشده و برای احترام بهدرگذشتگان برگزار میکند ـــ بهوقوع پیوست، و موجب شد پایتخت پرتغال عملاً ویران، و یکسوم جمعیت این کشور از میان برود. نزدیک به۸۵ درصد اهالی لیسبون جانشان را در این زمینلرزه و سونامی و آتشسوزی بعدش از دست دادند.
تقارن این فاجعه با جشنی مذهبی، بر پیشزمینهی منازعات گستردهی سدههای پیش میان کاتولیکها و پروتستانها و، از همه مهمتر، نوزاییای که اروپا همچنان داشت تجربه میکرد، سبب شد «روشنفکر»ان، که منادیان عقل مستقلِ خودبنیاد بودند، نگاهی بروندینی بهمسئلهی شر در پیش بگیرند، و بپرسند خدای عادل مهربان چگونه رضایت میدهد چنین بلایی نازل شود؛ آن هم در میانهی جشنی دینی؟ در زوال روزافزون قدرت دنیوی کلیسای کاتولیک در نزاع با پروتستانها، این فاجعه و پرسشی که متعاقباً برانگیخت، بهمرزی میان سنت و مدرنیته بدل شد.
از زمینلرزهی لیسبون بهبعد است که جستوجوی تبیین علمی ـ تجربی برای رویدادها تبدیل بهرویّهی غالبی شد که هماکنون نیز از تفوقی کامل، حتا در میان غلیظترین معتقدان بهادیان، برخوردار است؛ تا پیش از آن، بشر در همهی پدیدهها دست خدا را میدید، و این مدرنیته بود که درهای معنویت را بست، تا بعداً نیچهای از راه برسد و، صراحتاً، مرگ خدا را اعلام کند. این زمینلرزهی لیسبون بود که به«دانم که ندانم» سقراط حیاتی تازه بخشید؛ تا پیش از آن، با وجود دین، منطقاً هیچ «نمیدانمی» نمیتوانست وجود داشتهباشد.
من پرسیدهبودم چرا حملهی مغول همین اثر را در فرهنگ ایران بر جای نگذاشت؟ پاسخ این است که ما در آستانهی حملهی مغول در حدود نقطهی اوج عصر زرین فرهنگمان بودیم، که سرشته و آکنده از عقلانیتی تاریخی در مواجهه با رویدادها، بهویژه در عرصهی حکمرانی، بود؛ با حملهی مغول است که در نتیجهی وحشیانهترین کُشتار تاریخ ایران، دورهی طولانی از عُسرت آغاز میشود، و داروندار اندیشهی ایرانی بهعرفانی میرود که با فاصلهگرفتن هرچه بیشتر از واقعیت، هر روز مبتذلتر شد، تا اینکه عملاً اثری از آثار این اندیشه باقی نماند، و در آستانهی مشروطه، با اندیشهای سراسر نوین آشنا شدیم، که جمود سنت در هضم آن ناتوان بود، و هنوز که هنوز است، نتوانستهایم سنتی نو بر پایهی آن برسازیم.
در مقابل، اروپای عصر زمینلرزهی لیسبون، در آستانهی زمانهی روشنگری ایستادهبود؛ زمانهای که دیر یا زود متولد میشد، و این زمینلرزه تنها کاتالیزگری بود که شاید این تولد را بهجلو انداخت: از همین رو، سال ۱۷۵۵ میلادی را میتوان نقطهی آغاز سیطرهی روشنگری، تفوق عقل مستقل، و رواج عقلانیت در جامعه و، همزمان، سپیدهدم تاریخ عُرفی (=سکولار) شدن حکمرانی در اروپا و، بعداً، اصدار آن بهبیشتر نقاط عالَم قلمداد کرد. سال صفر تاریخ مدرنیته، سال ۱۷۵۵ تاریخ میلادیست.
سال ۱۳۹۸ سال خوبی برای ایران نبود: مجموعهای از بلایای طبیعی، در کنار فجایعی انسانی، با همهگیری ویروسی همراه شد، که بهصغیر و کبیر، پولدار و بیپول، مسئول و نامسئول، مدیر و کارمند، رحم نمیکند؛ در این میان، بیتدبیری دولت نقش اصلی را در این فجایع داشت ـــ روشنترین قرینهی بیکفایتی عمومی در عرصهی حکمرانی، صادرات این ویروس بهمجموعهای از کشورهای دنیاست. فارغ از نقد مجموعهی دستگاه ی در مدیریت معضلاتی که بر سرمان آوار شدند، بهنظر میرسد اتفاق دیگری نیز در حال رخدادن است، که اهمیت آن کمتر از آنچه گفتم نیست.
ظاهراً کرونا در قم کشف و شایع شدهاست؛ مرکز جریان اصلی تشیع در ایران، که پایگاه مستحکم جمهوریاسلامی نیز بهشمار میرود. با رواج این ویروس در کشور، تقریباً تمام گردهمآییهای دینی و غیردین در کشور، بنا بهمنطق روشن جلوگیری از رواج بیشتر ویروسی که گویا درمان مشخصی هم ندارد، محدود شدند؛ با این حال، قم از وضعیتی استثنایی برخوردار شد: نهتنها اقدامات محدودکنندهی زیارت حرم حضرت معصومه کأنلمیکن شدند، تنها شهری که امروز نمازجمعه در آن برگزار میشود، همین شهر است. واضح است که این اقدامات سبب میشود کرونا هرچه بیشتر قربانی بگیرد، ولی مخالفان اقدامات تحدیدی، گرچه از صحت این گزاره مطلعاند، جور دیگری بِدان مینگرند.
با وقوع زنجیرهای از علتها، اکنون مذهبِ مخالفان محدودسازی اَعمال مذهبی جمعی، رویاروی علم تجربی ایستادهاست: بدینمعنا که حامیان برگزاری این مراسم، مجموعهی باورها و نگرشهایشان را در تعارض با توصیههای علمی میبینند، و نمیتوانند بپذیرند که «دارالشفاء» هم میتواند آلوده بهویروس شود؛ برای همین هم بههر دستآویزی تمسک میجویند ـــ از اینکه روایات دینی بر یافتههای علمی ارجحیت دارند، تا اینکه نانوذرات نقرهی موجود در ضریح عاملی ضدویروسیست (اگر طلا باشد چطور؟). نکتهی مهم اینجاست که با رواج شبکههای اجتماعی، ناخواسته تصویری ضدعلمی از این مذهب بهعموم عرضه شدهاست، که حامیان آن وَقْعی هم بهحال عموم مردم نمینهند.
پیشتر نوشتهبودم که دین در عصر مدرن امتناع نظری دارد: تعین این گزاره اکنون بهوقوع پیوستهاست؛ آنجا که شماری از مؤمنان علناً با این معارضه مواجه شدهاند، و شمار بسیار بیشتری نیز در اندرونشان با این چالش دستوپنجه نرم میکنند، که: خدا چگونه اجازه میدهد مضجع مبارکی آلوده بهویروسی خطرناک شود؟ چگونه راضی میشود زائران و مجاوران و بَستنشینان حرم امن الٰهی بیمار شوند؟ همین پرسشها را مسیحیانی که آوار کلیسای لیسبون بر سرشان ریخت، و نجاتیافتگانی که با سونامی بهکام مرگ رفتند، از خود میپرسیدند؛ چنانکه بازماندگان از خود پرسیدند، و روایتگرانی هم پیدا شدند و قصهی مدرنیته را نوشتند.
دین انبانی از پاسخها بهاین پرسشها دارد؛ با این حال، این پاسخها در برخورد با «مسئلهی بقاء»، که اصلیترین سائق بشر است، چندان کارایی ندارند: آدمیزادِ در معرض کرونا نمیخواهد بداند خدا از طریق اسبابْ ارادهاش را جاری میکند، و اِبا دارد از اینکه خارق این علل باشد؛ او میخواهد از مهلکه نجات پیدا کند و زنده بماند، و میبیند که علم تجربی، بیآنکه ارجاعی بههیچ امر فراواقعی بدهد، با فرض بنیادین خطاپذیری و ابتناء بر «نمیدانم»، در تاریکی راه میگشاید، و با اتخاذ یکروشِ خُنثا، راه حلوفصل تمامی مسائل را بالأخره پیدا میکند.
و طبیعیست که آدمیان علم را برمیگزینند، و جالب اینجاست که اکنون ـــ بهدلایلی که بعداً بیشتر دربارهاش خواهمنوشت ـــ اوضاعمان، خصوصاً از بُعد ی، تا اندازهای شبیه بهاوضاعیست که زمینلرزهی لیسبون در آن بهوقوع پیوست، و ساخت یمان، بهمانند اروپای پیشامدرن، بر پایهی «ولایت مطلقه» ایستادهاست، که اتفاقاً هم در اینجا و هم در آنجا، اصلیترین عامل عُرفیسازی (سکولاریسم) یست؛ بدینترتیب، گمان میکنم با تحولی فوری در دینداری روبهرو شویم، که دین را بهجای واقعیاش بازگردانَد ـــ چنین تحولی میتواند پیشدرآمدی بر تحولاتی دیگر باشد، که شاید سپهر ی ایران را دگرگون سازد.
شاید آیندگان سال ۱۳۹۸ را معادل سال ۱۷۵۵ بدانند، و شیوع کرونا را با زمینلرزهی لیسبون همارز قلمداد کنند.
نخستین یادداشت این وبلاگ در سال جاری، دربارهی سیل ویرانگری بود که چند استان کشور را درنوردیدهبود؛ در آغاز آن نوشته، چنین اشاره کردهبودم:
دربارهی سیل فراوان نوشتهاند؛ انواع خبرها و تحلیلها، دربارهی علل بروز سیل و تعلل مسئولان و بهجان هم افتادن این و آن دربارهی اینکه مقصر کیست و چه باید کرد و چه نباید کرد و غیر ذالک، هر ثانیه منتشر میشود و چونان سیلی پُرشتاب میآید و میرود. واکنشهای احساسی و هیجانزده البته طبیعیست؛ آدمیست و طبیعتاً میترسد و بههمهچیز چنگ میزند و مدام حرف میزند، ولی انتظاری که همهجا وجود دارد این است که با گذر از زمان فاجعه، بهگذشته بنگریم و برای آینده درس بگیریم: انتظاری که برای ایرانِ امروز، فارغ از حکومتی که در آن بر سر کار است، تقریباً بیمعناست.
نگرانکننده اینجاست که توصیف فوق را دربارهی هر بحرانی در ایران امروز میتوان بهکار برد: سیلی که آمده و لرستان را درگیر خود کردهاست و، البته، ویروسی که شتابان بهجان آدمیان افتادهاست؛ ماهیت انسان و وضعیت مدیریت کشور و حکمرانی بر مملکت، در ایام بحران است که هویدا میشود، و این روزها خیلی چیزها عیان شدهاست ـــ اگرچه بهعلت همان قطع رابطهی میان اندیشه و واقعیت در ایرانِ امروز، این موج که بگذرد، همهچیز دوباره پشت نقاب مناسبات اجتماعی پنهان خواهدشد؛ بی آنکه چیزی عوض شود، یا کسی تصمیم بگیرد دست بهتأملی جدی دربارهی اوضاع جاری کشور و چشمانداز آن بزند.
کرونا واقعیت شیوهی حکومتداریمان را بهما نشان دادهاست؛ حُسن این بحران ویروسی، که همزمان خوی منفعتطلب و سودجوی آدمیزاد را از پرده برون کردهاست، و خصلت جنگی جامعهیمان را بهروشنی عیان ساختهاست، که بهبیان هابز در آن «جنگ همه با همه» را شاهد هستیم، این است که بهعلت هراس صحیح یا ناصحیحی که بهدنبال آوردهاست، همهی مناسبات نمایشی مردمان را دود کرده و بههوا فرستادهاست: امروز اگر هر اتفاقی هم بیافتد، هیچکس، حتا سرسختترین معترضان یا هواداران حکومت نیز، در اعتراض بهحکومت یا هواداری از آن بهخیابان نخواهدآمد؛ سهل است، کسی این را هم یادش نیست که، بهقول مشهور در شبکههای اجتماعی، «چرا موشک دوم را زدند؟» ـــ همه میخواهیم زنده بمانیم.
دیروز که رفتهبودم مایع شویندهی لباس بخرم، دیدم قفسههای فروشگاه زنجیرهای نزدیک خانهیمان تقریباً خالیست: هرچه قابل نگهداریست و میتوان خورد، از کنسرو ماهی تُن، تا ماکارونی و حبوبات و غلات و نان و برنج، همه را از ترس قرنطینهی تهران بردهبودند؛ در این میان، حتا یکلحظه هم فکر نکردهبودند که قرنطینهی شهری بهبزرگی تهران چنان توان و ظرفیت لجستیکی میخواهد که بعید است حکومتی که حتا از توزیع بهینهی ماسک و ضدعفونیکننده ناتوان است، بتواند از عهدهی آن برآید: هنوز که بنا بر آمارهای رسمی چیزی نشده، شماری از مقامات هم مبتلاء شدهاند، ما معمولیها بهکنار.
روشن است که شمار مبتلایان بسیار فراتر از اینهاست: وقتی هرکه از ایران بهکشورهای دیگر، از کویت تا بحرین و، حتا، کانادا، سفر کرده آن کشورها را هم آلوده کردهاست، و نرخ مرگومیر ناشی از این ویروس فقط در ایران با میانگین جهانی متفاوت است، یعنی تعداد مبتلایان چیزی نیست که اعلام میشود (یکگمانهزنی آماری ظاهراً معتبر شمار مبتلایان را در بهترین حالت ۳۷۷۰ نفر، در بدترین حالت ۵۳۴۷۰ نفر و، احتمالاً، حدود ۱۸۳۰۰ نفر برآورد کردهاست). برخلاف تصور مرسوم، که این موضوع را ناشی از مخفیکاری نهادینه در ساخت قدرت ی کشور میدانند، من فکر میکنم این موضوع نه ناشی از پنهانکاری برای مثلاً افزایش مشارکت در انتخابات یا حضور مردم در راهپیمایی ۲۲ بهمن، که ناشی از بیتدبیری و ندانمکاری بود.
مطابق روش معهود نظام برای برخورد با بحرانها، که تا کارد بهاستخوان نرسیده آن را جدی نمیگیرد، و بهواسطهی معضلات یای که در عرصهی بینالملل با آن پنجهدرپنجهایم، دچار خطای محاسباتی میشود که موضوع جدی نیست و صرفاً جوسازی رسانههای خارجیست، اینبار هم بهنظر میرسد تحلیلهایی که بهکرونا با نگاه توطئه مینگریستند غلبه یافتند، و مانع از اقدام بهموقع شدند ـــ این همان تُفمالی تاریخی عصر عُسرت است، که ربط میان نظر و عمل را سوزاندهاست. دولت این ویروس را جدی نگرفت؛ با چین مماشات کرد، و شد اینی که میبینیم: تنها زمانی خبر کرونا علنی شد، که دیگر نمیشد آن را بهاینسو و آنسو حوالت داد، و شمار مرگومیر ناشی از آن غیر قابل چشمپوشی شدهبود؛ ضمن اینکه بحران بهقدری جدی شدهبود که بهبیت برخی مراجع، مجلس شورای اسلامی، و برخی مقامات دولت هم رسیدهبود.
طبیعیست که در وضعیت بحرانی شاهد بروز مناسبات جنگی در جامعه باشیم: همه میخواهند از مهلکه جان بهدر ببرند؛ مشکل جامعهی امروز ایران این است که در غیاب سیل و کرونا و زمینلرزه و غیرذالک هم، مردمانش با یکدیگر سر جنگ دارند ـــ همه از تجربهی مشابهی در این زمینه برخورداریم، که تا کمترین تکانهای بهمان وارد میشود، فوراً در وضعیت دفاعی قرار میگیریم، و قصد دفاع و مبارزه میکنیم. در واقع، در نوعی بیهنجاری سرگردان هستیم، که ویژگی جوامعیست که در حال تجربهی تحولات مدرن با سرعتی دیوانهکنندهاند: برخلاف غرب، که مهد مدرنیته بودهاست، و سیر تاریخی آن را در دستکم سه سده ساختهاست، ما در شرایطی زندگی میکنیم که تمامی تحولات را باید در کسری از روز تجربه کنیم، و با بمباران خبر، تصویر، ویدیو، هرچه داریم و نداریم فراموش کنیم. ما مبتلا بهنِسیان شدهایم؛ حد نهایی ظرف حافظهیمان یکروز است: روشن است که در چنین وضعیتی، اساساً امکان شکلگیری هنجار وجود ندارد و، صرفاً، باید زنده بمانیم، و اگر پول داشتیم، خوش باشیم؛ نه اینکه بهتأملاتی بپردازیم که نیازمند وقت و ملاحظهاند.
این بحران را هم از سر میگذرانیم؛ ولی چالش عمیقی که پیش روی تمدن ماست، و این حیات جامعه در وضعیت جنگی دائمی را رقم زدهاست، نیازمند چارهجویی جدیست: با این حال، همه چنان درگیری زندهمانی هستیم، و میخواهیم خودمان را از مهلکه نجات دهیم، که بعید است دست بهاقدامی جدی بزنیم. چشمانداز روشن نیست، و تاریکی اصلاً مربوط بهاین نیست که چهحکومتی در ایران بر سر کار باشد، بلکه راجع بهاین است که اساساً ایرانی در کار باشد یا خیر.
این نگرانکننده است.
سال بد ۱۳۹۸ در روزهای پایانیاش است؛ سالی که انصافاً تحمل اتفاقاتش از عهدهی کمتر ملتی برمیآمد، و این تاریخ ِ گران ایران بود که بهکمکمان آمد، تا عجالتاً زنده بمانیم، و فرونپاشیم: آن هم در شرایطی که حاکمان عادت کردهاند بهحکم قاعدهی «خودت بمال!» نهتنها انتظار همهی تدابیر و اقدامات را از ابناء ملت داشتهباشند، که حساب بیعملی و بیتدبیریشان را نیز از مردم بکِشند ـــ بهراستی که «ما را بهسختجانی خود این گمان نبود».
این اواخر یکبار که خیلی عجله داشتم موتور گرفتم؛ وقتی داشتم دربارهی اثر کرونا بر زندگی مردم در آستانهی نوروز با راننده گپ میزدم، جملهای گفت که تکانم داد: «آقا بهجهنم! ما که هیچوقت عید نداشتیم و مجبوریم شبانهروز کار کنیم؛ بذار مردم یهکم بفهمن ما چی میکِشیم». شاید نامنصفانه بهنظر برسد؛ ولی حاقّ مطلب را با بیانی گزنده بیان میکرد: جامعهی ایران چنان طبقاتی شدهاست که برای عدهای از مردم تقویم بیمعنا شدهاست ـــ چه رسد بهکرونا.
در سال ۱۳۹۸ نامرئیهایی رؤیت شدند که خشمگین از گرانی سهبرابری و یکشبهی بنزین خیابان را بهمثابه عرصهی کُنِش ی و نبرد بر سر کنترل و قدرت، و نه عرصهی جانکندن و جنگیدن برای زندهماندن، درک کردند، و بهای این فهم تازه را با خونهایی که خیابانهای حاشیهی مرکز را رنگین کردند پرداختند؛ همانها که بانکها و پمپبنزینها را آتش زدند، ولی دیگران نفهمیدند چرا چنین کردند.
در این سال، پدافند خودی هواپیمایی غیرنظامی را سرنگون کرد؛ ماجرایی که هنوز نمیدانیم جزئیات آن چیست، ولی آنچه میدانیم این است که دروغی بزرگ را در بوق کردند و، تا زمانی که ناگزیر شدند راست بگویند، إبایی از بههمزدن این کثافت نداشتند. این رفتار چنان وقیح رخ داد، که شاید حتا باور عدهی زیادی از هواداران پروپاقرص نظام را هم سُست کردهباشد؛ این عملیات فریب پیشپاافتاده لطمهی سنگینی بهسرمایهی اجتماعی نیمبندمان وارد کرد، که بهاین سادگی درمان نمیشود.
آن روز تاریک که سرباز وطن، شهید قاسم سلیمانی، ترور شد نیز، در همین سال ۱۳۹۸ قرار داشت؛ همین حالا که شاهد تُرکتازی ترکیه در مرزهای نفوذ راهبردیمان هستیم و، بهجز لفاظیهای نهاد نوبنیادی بهنام «مرکز مستشاری ایران در سوریه»، کاری از دستمان برنمیآید، مشهود است که چهگوهری را از کف دادهایم. اگر سردار امروز زنده بود، احتمالاً صحنهی نبرد در سوریه بهگونهی دیگری رقم میخورد؛ فرماندِهی که بهقول اردشیر زاهدی «بچهی ایران» بود.
گمان میکنم دیگر وقت آن رسیدهباشد که نوعی تجدیدنظر اساسی صورت گیرد؛ از دید من، اوضاع عمومی کشور بهسرعت بهنقطهای نزدیک میشود که در آن مجبور هستیم که بدهیهای تمام سالیان گذشته را پرداخت کنیم: یعنی فکر میکنم بحران کرونا کاری کردهباشد که تمام کاستیهای سرمایهگذاریهای زیرساختی، غفلت از حلوفصل واقعی معضلات ملی، و همهی قصورها و تقصیرهایی که با بیتدبیری صورت گرفتهاند، یکجا از پرده برون افتادهباشد.
بِن هاروویتْز، سرمایهگذار خطرپذیر و کارآفرین آمریکایی، کتاب فوقالعادهای دارد بهنام «سختیِ کارهای سخت»؛ حتماً این کتاب را بخوانید. او در جایی از کتاب اشاره میکند که باید «بدهیهای مدیریتی» شرکت را، یعنی تمام تصمیمهای کوتاهمدتی که گرفتهایم و پیآمدهای درازدامنی دارد، و همان معضلیست که از آن به«تُفمالی» تعبیر میکنم، هرچه زودتر شناسایی و پرداخت کرد؛ وگرنه از نظرمدیریتی ورشکسته خواهیمشد.
واقعیت این است که از نظر مدیریتی شدیداً بدهکار هستیم: تاوان تمامی اقدامات نابخردانه باید پرداخت شود؛ خصوصاً از این منظر که در بیش از چهار دههی گذشته مشغول خوردن از جیب بودهایم، و سرمایهگذاریهای زیرساختیمان بههیچوجه متناسب با رشد درآمدهایمان نبودهاست، تا جایی که میشده با درآمدهای نفتی ۱۴ سال گذشته کل ایران را نوسازی و بهنحو متناسبی وارد مسیر توسعهای شتابان کرد، در حالی که اکنون بهجای بیمارستانهای مجهز با انبوهی «مال» بیاستفاده روبهروییم.
و بهتر آن است که این بدهی را هرچه زودتر، با تجدیدنظری اساسی در سازوکارهای حکمرانی، با تأملی جدی در مبانی آن، با کار سخت، با ارادهای جدی، هرقدر هم زمان و زحمت و هزینه لازم داشتهباشد، تسویه کنیم؛ وگرنه معلوم نیست سال ۱۳۹۹ و سالهای بعد از آن نیز، بههمین بدی ۱۳۹۸ نباشند.
دوست دارم این نوشته را با شعری از محمدرضا شفیعیکدکنی بهپایان برسانم؛ در حالی که میکوشم امیدوار باشم و، در عین حال، نومید از هرچه امید باسمهایست:
طفلی بهنام شادی، دیریست گم شدهست
با چشمهای روشنِ برّاق، با گیسویی بلند ـــ بهبالای آرزو ـــ
هرکس از او نشانی دارد، ما را کند خبر
این هم نشان ما:
یکسو خلیج فارس، سوی دگر خزر
سال بد ۱۳۹۸ یکداغ دیگر هم روی دلمان گذاشت: سیامند رحمان درگذشت؛ آن هم در حالی که تنها ۳۱ سال داشت ـــ روحش شاد؛ با آن لبخند دلانگیز، بازوان نیرومند، و روحیهی جنگنده.
او در ۲۰ سالگی، بدون داشتن هیچگونه پیشینهای در وزنهبرداری، در اردوی تیمملی تست داد، و با بالابردن وزنهی ۱۲۰ کیلوگرمی بهتیمملی دعوت شد. پس از تنها ۱۵ روز تمرین، در مسابقات جهانی ۲۰۰۸ رکورد جوانان را ۷۲ونیمکیلو ارتقاء داد و مدال طلا گرفت. از این بهبعد، در همهی مسابقات وزنهبرداری طلا گرفت؛ درخشانترین نقطهی عملکرد رحمان در المپیک ریو رخ داد، که با ثبت رکورد ۳۱۰ کیلوگرمی باز هم مدال طلا گرفت (نفر بعدی تنها ۲۳۵ کیلوگرم زدهبود!).
بیراه نگفتهایم اگر او را نابغهی وزنهبرداری بخوانیم، که اگر دچار فلج اطفال نشدهبود، در مسابقات وزنهبرداری افراد فاقد معلولیت هم میتوانست درخششهای خیرهکننده داشتهباشد؛ با آن هیکل قدرتمند و دلآوری شجاعانه، از عهدهی هر وزنهای میتوانست بربیاید. او برای من یادآور رضازادهی وزنهبردار، و نه مدیر و رییس و هرچه بعد از روزهای روشن وزنهبرداریاش شد، بود: با همان لبخند مطمئن میرفت و بیحرفوحدیث وزنه را میزد و مدال طلا را میگرفت و میآمد ایران؛ هربار هم مسابقه داشت، گرچه دلشوره داشتم که نکند اینبار وزنه بیافتد، ولی متکی بهنفس میرفت و وزنه را میزد.
ما مردمان چیزنگهداری نیستیم: نهتنها قدر داشتههای مادیمان را نمیدانیم و، بهسادگی هرچه تمامتر، چوب حراج بههرچه داریم میزنیم (آمار مصرف منابع طبیعی در ایران با قیمتی بهمراتب کمتر از آنچه باید باشد چیزی نیست که دور از دسترس باشد)، قدر داشتههای غیرمادیمان را هم نمیدانیم؛ تاریخ ایران انباشته از برخورد نامناسب با پهلوانانیست که در هر عرصهای ظهور کردهاند و، بهعلاوه، مملوء از برخورد نامناسب خودِ این پهلوانان با ظرفیتیست که برای ایران بهآنها اعطاء شدهبودهاست ـــ اگر امیرکبیر کمی در برخوردهای خود با ناصرالدینشاه خردمندانهتر رفتار میکرد، شاید سرگذشتمان بهنحو دیگری رقم میخورد؛ همانگونه که اگر ناصرالدینشاه کمی دوراندیشتر بود، دستور قتل صدراعظمش را صادر نمیکرد.
همین گزاره را در مورد میرزاحسینخان سپهسالار، در مورد احمد قوام، در مورد غلامحسین صدیقی، در مورد کریم سنجابی، در مورد علی امینی، در مورد علینقی عالیخانی، در مورد برادران خیامی (که آقامحمودشان همین تازگی با انبان گرانی از خدمت بهمیهن بهرحمت خدا رفت، و بعداً دربارهیشان خواهمنوشت)، و در مورد کرورکرور پهلوان دیگر میتوان اظهار کرد؛ قدر هیچیک را عمدتاً حاکمان، و بعضاً خودشان ندانستند ـــ رحمتالله علیهم اجمعین، و غفرالله لنا و لهم.
اگر حواس ما و سیامند بیشتر جمع «سیامند»ی میبود که قهرمان ملی ماست و تا سالها میتوانست برای ایران افتخار بیافریند، امروز بهجای غصه در فقدان او، باید نگران میبودیم مبادا کرونا بگیرد، باید امکاناتی را که لازم دارد در اختیارش قرار میدادیم که باز هم بتواند رکوردش را ارتقاء دهد و تاریخساز شود، و باید بهدور از این بیخیالی و غفلت و خوشباشی تاریخیمان، کمی بادرایتتر رفتار میکردیم، که او بهخاطر وضعیت جسمیاش جانش را اینقدر ساده از دست ندهد.
خیلی اوقات فرصتها تنها یکبار در هر چندینوچند سال بهیکآدم، بهیک ملت، داده میشوند، و ما ملتی نیستیم که قدر فرصتها را بدانیم؛ دستکم خیلی وقتها فرصتها را خیلی ساده از کف دادهایم و میدهیم و، احتمالاً، زینپس هم خواهیمداد.
با اظهارات اخیر ، دیگر معلوم شدهاست که حتا بهرغم تشکیل قرارگاهی در ستاد کل نیروهای مسلح برای مقابله با کرونا، احتمالاً خبری از قرنطینه، بهمفهومی که در دنیا رایج است و، پس از استانهای معدودی در چین، هماکنون در سراسر ایتالیا شاهد آن هستیم، در کار نخواهدبود؛ پس از پوزخند بهسازمانی عریضوطویل ذیل ستاد کل نیروهای مسلح، بهنام سازمان پدافند غیرعامل کشور، که سالانه میلیاردها تومان از درآمدهای ملی را هرز میدهد، و معلوم نیست در این شرایط که کشور نیازمند خدمات آن است دقیقاً چهکار میکند، که لازم آمدهاست نهادی تازه بهنام «قرارگاه بهداشتی ـ درمانی امام رضا» پا بهعرصهی وجود بگذارد، نوبت بهآن میرسد که موضوعی مهمتر را بررسی کنیم.
هم از اظهارات علنی، و هم از عملکرد کلی پس از اعلام رسمی ورود کرونا بهکشور، روشن است دولت و، بهعبارتی، کل حکومت، از برقراری قرنطینه در ایران إبا دارد؛ در شرایطی که چین با قرنطینهای سفتوسخت موفق شدهاست تا اندازهی زیادی این بیماری را کنترل کند، چرا دولت ایران از برقراری این ترتیبات خودداری میکند؟ در پاسخ بهاین پرسش، علاوه بر توجه بهناتوانی لجستیکی کل حکومت در تأمین نیازهایی که متعاقب اعلام قرنطینه مم بهبرآوردن آنهاست، و شهردار تهران هم امروز اشارتی بهآن کردهاست، باید در خصوص اثری که این تصمیم بهعنوان یکسیگنال عمومی بر جامعه میگذارد تأمل کرد.
لطمهای که چین از وقفهی ناشی از کرونا در فعالیتهای اقتصادیاش دریافت کرد چشمگیر بودهاست؛ تا بِدانجا چشمگیر که ممکن است این لطمه موجب شود اقتصاد دنیا پس از دورهای یازدهساله رشد پیوسته وارد دورهای از رکود شود. با این حال، نظام مالی و پولی چین از این لطمه کمر راست خواهدکرد؛ زیرا این کشور دارای بزرگترین ذخایر دلاری، و یکی از بزرگترین ذخایر طلای دنیاست، و این موضوع کمک میکند ناتوانی احتمالی چین در بازپرداخت قروضی که با اطمینان از تداوم رشد اقتصادی قدرتمند و پیوستهاش دریافت کردهاست، و میزان آن به ۳۰۰درصد تولید ناخالص داخلیاش نیز میرسد، تا اندازهی زیادی جبران شود.
اما دولت ایران از چنین منابعی بیبهره است و، اگرچه یکی از کمبدهیترین دولتهای جهان از منظر اعتبارات خارجی هستیم، در صورت اعلام قرنطینهی عمومی و اجرای سختگیرانهی آن این پیام بهمردم منتقل میشود که اوضاع خیلی جدیست و بحرانْ واقعیست؛ در این صورت، ممکن است مردم برای صیانت از داراییهایشان بهجای صفکشیدن در مقابل پمپهای بنزین و سوپرمارکتها، بهبانکها هجوم بیاورند، تا وجوهشان را از حسابهای بانکیشان خارج کنند. نیک میدانیم کارویژهی بانکها خلق پول است؛ یعنی از محل سپردههای غیردیداری مردم، در مدتی که این سپردهها بهرؤیت مردم نمیرسد، اقدام بهپرداخت تسهیلات میکنند و، بدینترتیب، حجم پول را افزایش میدهند: متوسط نرخ خلق پول در بانکهای دنیا حدوداً ۱۲ برابر است، و در ایران ظاهراً چیزی در حدود ۵ برابر است (اینجا و اینجا).
در نتیجه، در صورت هجوم همه یا بیشتر مردم بهبانکها برای دریافت وجوهشان، بانکها ـــ نه فقط در ایران ـــ بهطور طبیعی از پرداخت موجودی حسابهای مردم ناتوان خواهندبود؛ در ایران، بهعلت تحریمها و هرزرفت منابع کشور در اثر فساد گسترده و سوءمدیریت دامنهدار و، در شرایطی که بانکها وضعیت استانداری از منظر مقررات مالی بینالمللی نیز ندارند، در صورت بروز چنین مسئلهای، دولت برای جلوگیری از بحرانی که میتواند کشور را در چاهی بزرگ بیاندازد، بهتنها راهکار ممکن دست خواه: چاپ پول؛ نظیر همان روشی که برای حل بحران مؤسسات اعتباری بهکار بست، و برای آنکه شکاف اعتماد عمومی بهنظام بانکی کشور عمیقتر، و بازار پول کشور دچار بحران نشود، افزایش حجم نقدینگی و تورمِ متعاقب آن را بهجان خرید، و بدهی این مؤسسات را تسویه کرد.
بنابراین، ت دولت در خصوص کرونا بر همین محور رسانهایِ صِرف خواهدچرخید، تا کاری کند با استفاده از فرصت تعطیلات نوروزی، مردم در خانه بمانند؛ بلکه بتواند جلوی شیوع این بیماری را بگیرد، و یا اینکه دستکم سرعت گسترش آن را کُند کند. در این صورت، ممکن است بتوانیم از این بحران با لطمات کمتری گذر کنیم؛ در غیر این صورت، از آنجا که طبعاً امکان کاستن از سرعت فعالیتهای اقتصادی جامعه و یا توقف موقت آنها برای مدت طولانی امکانپذیر نخواهدبود، شاهد انفجاری در ابتلاء بهکرونا خواهیمبود.
در نوشتهی دیگری، بهاین موضوع خواهمپرداخت.
بعد از مدتها در غم یکانسان گریستم؛ برای مظلومیتی که این تصویر انباشته از آن است؛ برای غربتی که در غصهی «محمد مداح» موج میزند: طلبهای که خودش را برای رسیدگی بهبیماران مبتلاء بهکرونا بهآبوآتش زده، و همسرش را که دوقلو باردار بوده، در بیمارستان از دست دادهاست. برای من، باشکوهترین جزء این تصویر آن است که او در گوشهای برای خودش خلوت کرده، تا مزاحم بیماران نباشد، و عزاداریاش آنها را ناراحت نکند.
مداح میگوید در قم تنهای تنها بودهاند؛ در مصاحبهای که با او کردهاند، میگوید هر چندوقت «برای آنکه دلش آرام بگیرد» بههمسرش در آیسییو سر میزد، تا آنکه دچار ایست قلبی شده، و بههمراه دو فرزندِ بهدنیانیامدهاش مداح را تنهاتر از پیش رها کردهاست. موجسواری رسانههای اینسو و آنسو را کنار میگذارم، و بهطلبهای فکر میکنم که در حین خدمت بهمردم، که حسب باورهای دینیاش مأجور است، با بزرگترینِ بلایا روبهرو میشود: او هنوز هم همانقدر مُسلِم/مؤمن است؟
گذشته از غم جانکاه ازدستدادن تمام خانواده، این پرسش روان آدمی را در هم میریزد: برای انسانی که بهمجموعهای از باورهای دینی ایمان دارد، و در راه همین باورها هم مشغول فداکاریست و، بهعلاوه، مشغول تحصیل برای فراگیری بهتر همین باورها و احکام اخلاقی مترتب بر صحت آنها تا مرحلهی استادیست، این پرسش که «چرا من؟»، میتواند موجب تردیدی عمیق در مورد همهچیز شود. تحمل این غم سنگین کاریست بزرگ؛ از آن بزرگتر، مواجهه با شکّیست که همین حالا هم بخشی از ایمان را با خود بردهاست.
نمودار همهگیری کرونا «زنگولهای»ست؛ همان نموداری که توزیع طبیعی پدیدهها را نشان میدهد، و به«منحنی نُرمال» هم مشهور است: بهبیان ساده، کرونا تا رسیدن بهقلهی نمودار روند صعودی خواهدداشت، و مداوماً شمار بیشتری بهآن مبتلاء میشوند؛ پس از آن، نمودار نزولی میشود، تا اینکه کرونا برای همیشه، یا اگر رفتاری مشابه همهگیری آنفلوآنزای اسپانیایی ۱۹۱۸ از آن شاهد باشیم، تا فرارسیدن موج بعدیاش، که سهمگینتر خواهدبود، رخت بربندد.
ما در ایران فعلاً در دُم صعودی نمودار کرونا قرار داریم: یعنی شمار مبتلایان جدید همواره از مجموع شمار مبتلایانی که حالشان خوب شدهاست، و شمار مبتلایانی که این بیماری جانشان را گرفتهاست، بیشتر است؛ با محاسباتی که تا پایان ۲۵ اسفندماه کردهام، و در جدول ذیل قابلمشاهده است، معلوم است که این نمودار عجالتاً نَماییست، و کمترین نرخ افزایش ابتلاء در آن حدود ۹ درصد است. از سوی دیگر، ظرفیت بیمارستانی ما مطابق خوشبینانهترین آمارها، حدوداً ۱۵۰هزار است، که فرض میکنیم با تمام اقداماتِ انجامشده، این ظرفیت تا ۱۰۰هزار تخت دیگر افزایش یابد، و به ۲۵۰هزار تخت برسد. با فرض صحت آمار رسمی، با همین نرخ اگر پیش برویم، حدود ۳۳ روز دیگر ظرفیت بیمارستانیمان تکمیل میشود (در آن تاریخ تعداد کل مبتلاءیان دستکم به ۲۴۴هزار نفر رسیدهاست)؛ در حالی که ظرفیت تختهای مجهیز آیسییو و دستگاههای اکسیژنسازِمان پیشتر تمام شدهاست، و نیروی انسانی کافی نیز برای مدیریت این مقدار از بیمار در اختیار نداریم.
در این صورت، شمار مرگومیر زیاد میشود؛ افزایش شمار مرگومیر، که پیش از آن با اتخاذ تصمیمهای سخت در اختصاص تختهای مجهیز و تجهیزات مربوط بهبیمارانِ با شانس بقای بیشتر همراه شدهاست (اتفاقی که هماکنون در ایتالیا دارد میافتد)، لطمات روانی جدی بههمهی مردم ایران وارد خواهدکرد، و میتواند اوضاع را دچار مشکلات عدیدهی حتا امنیتی کند. از سوی دیگر، هرقدر هم بهظرفیت تختهای بیمارستانی اضافه کنیم، احتمالاً نمیتوانیم بهنقطهای برسیم که بالاتر از قلهی نمودار صعودی کرونا بایستد؛ زیرا امکانات سختافزاری و انسانیمان نامتناهی نیست و، از این گذشته، از آنجا که در نوشتهی قبلی هم توضیح دادهام، امکان قرنطینه برای کاستن از سرعت رشد نمودار وجود ندارد.
اما یکنکتهی دیگر هم در این میان مطرح است: اینکه کاستن از سرعت رشد نمودار تا بِدانجا که بهکمتر از ظرفیت سختافزاری و انسانیمان برسد، میتواند کاری کند همهگیریِ کرونا تا سالها ادامه داشتهباشد (در مورد آمریکا این میزان حدوداً ۱۰ سال است؛ نمودار ذیل را ببینید)، و روشن است که بهدلیل ملاحظات جدی اقتصادی و اجتماعی امکان چنین دوامی در مواجهه با این بیماری وجود نخواهدداشت. از این رو، خواهناخواه باید قلهی بیماری از سقف امکاناتمان بالا بزند، تا بتواند روند نزولی را تجربه کند و، سرانجام، خاتمه یابد.
با توجه بهاینکه با تعلل حضرات اکنون کرونا تمام ایران را درگیر کردهاست، و برخلاف چین که چند استان آن درگیر شدهبود، ردپای این ویروس در تمامی نواحی گسترده شدهاست، نقطهی اوج این نمودار، جاییست که دیگر مبتلای بیشتری باقی نماندهاست: از این بهبعد، هر انسانی از این دو حالت خارج نخواهدبود؛ یا بیمار شده و زنده میماند، یا بیمار شده و میمیرد. با ادامهی این مسیر، با توجه بهکُشندگی اندک این بیماری، شمار بیمارانِ زندهمانده بهتدریج فزونی میگیرد، و همهگیری ـــ دستکم در موج اول خود ـــ خاتمه میپذیرد.
با توجه بههمین ملاحظات، برخی کشورها (مانند بریتانیا) بهجای کاستن از سرعت شیوع کرونا، که کاری میکند دیرتر بهنقطهی اوج برسیم، در حالی که روشن است بههر حال بهاین نقطه خواهیمرسید، و تفاوت تنها در زمان رسیدن بهاین نقطه است و، علاوه بر این، ظرفیت بیمارستانی هم خواهناخواه زمانی خاتمه خواهدیافت، در تلاشاند هرچه زودتر بهنقطهی اوج برسیم، و با دادن تلفات مورد نیاز، روند نزولی همهگیری آغاز شود: در این راستا بریتانیا یکی از کشورهاییست که تعمداً از کودکان، که شانس مرگشان در اثر ابتلاء بهکرونا کمتر از دیگر گروههای سنیست، بهعنوان ناقلان بیماری استفاده میکند، و مدارس را تعطیل نکردهاست.
تلاش دولت ایران عموماً بر این موضوع متمرکز است که با اقدامات ترویجی ـ اقناعی کاری کند آنها که بیمار شدهاند بیماری را بهدیگران منتقل نکنند، تا اینکه وضعیتشان تعیینتکلیف شود؛ در واقع، وزارت بهداشت دارد میکوشد راهکار چین را از نیمههای مسیر دنبال کند: محدودساختن مبتلایان بهنقاط تحت کنترل، و تلاش برای درمان آنها، و جلوگیری از انتقال ویروس بهدیگران. این راهکار در صورت مراعات عمومی میتواند سرعت شیوع را کم کند، و ما را نه از طریق ابتلاء همه و سپس درپیشگرفتن مسیر نزولی نمودار، که از طریق رسیدن نمودار در خصوص مبتلایان بهاوج و عدمابتلاء بقیه بهاین بیماری، از این بحران بهسلامت گذر دهد.
در این راستا، همهی امید من بهتعطیلات نوروز است: اینکه دولت با سختگیری نسبی مانع از هرگونه مسافرت مردم شود، و تلاشهای ترویجی ـ اقناعی رسانهها کاری کند بساط دیدوبازدیدهای نوروزی دستکم برای نوروز ۱۳۹۹ جمع شود (البته امیدواری حاشیهای این کمترین آن است که دیدوبازدید نوروزی اساساً وَر بیافتد، و تعلیق نوروز ۹۹ مقدمهای بر تعطیلی دائمی این مراسم بیهوده باشد!). در این صورت، شاید بتوان از شرّ این بیماری رهایی یافت؛ در غیر این صورت، با توجه بهناتوانی در کاستن از سرعت رشد این بیماری، با انفجاری در ابتلاء بهکووید-۱۹ و مرگومیر ناشی از آن روبهرو خواهیمشد.
درباره این سایت