دو روز پیاپی رفتم سینما: «ردّ خون» و «درخونگاه»؛ میخواهم دربارهی دومی بنویسم، نوشتن دربارهی اولی باشد برای بعد.
میدانستم بهتماشای فیلمی میروم در مایههای ساختههای مسعود کیمیایی؛ هم رضا داشت، هم چاقو و، حتا، فیلم را بهکیمیایی پیشکِش کردهبودند. راستش بهعنوان یکهوادار پروپاقرص سینمای کیمیایی اصلاً برای همین الگوبرداری در نخستین روز اکران «درخونگاه» مشتاقانه برای دیدنش بهسینما رفتم، و برای نوشتن این چندخط هم قدری تأمل کردم، تا اشتیاقم کمی فرونشیند.
بازیگران نوعاً از ایفای نقشهایشان برآمدهاند؛ بهجز حیایی و صامتی، که بازیشان واقعاً چشمگیر است، مابقی هم بهخوبی از عهدهی کار برآمدهاند. فضای فیلم با داستان غمانگیز آن جور است؛ ولی فیلمنامه نتوانسته نقاطعطف قصه را خوب بپروراند. بهنظرم جا داشت که دلشورهی بهویژه مادر خانوادهی خائن «میثاق»، میانمایگی پدر، وقاحت داماد، و بزدلی خواهر این خانواده، بهتر دربیاید؛ اگرچه شخصیت «رضا» ـــ جنگندهای که کفشها را آویخته و میخواهد زندگی تازهای را در بازگشت بهمیهن آغاز کند ـــ واقعاً خوب از کار درآمده، و حیایی هم در ساخت این شخصیت کم نمیگذارد.
قصهای با ساختوپرداخت «مردانگی» باید پرر از این روایت میشد؛ البته نمیخواهم بگویم روایت بهخوبی صورت نگرفتهاست: نه، حتا وقتی فیلم تمام میشد، تا لحظاتی چنان میخکوب میبودی که نمیشد از صندلی برخیزی، ولی این داستان ظرفیت این را داشت که مانند «قیصر» تا مدتها روحوروانت را بهخود مشغول کند ـــ توان این فیلم برای خلق یکقهرمان «مرد»، در دورانی که بهقول شخصیت مادر، همهی مردها «نَر» هستند، که مانند «قیصر» شجاعانه بشورد، میتوانست بهتر صَرف شود و، البته، در این صورت قصه باید بهکل زیروزِبَر میشد.
رابطهی «رضا» و «شهرزاد» هم، که باز یادآور «قیصر» است، میتوانست بهتر پرورانده شود؛ اینکه در فرار از «همخون»های سنگدل و بیمعرفت و نامرد، بهیکزن پناه ببری که بدکاره هم هست، ولی دستکم ذرهای مرام و مردانگی در وجودش باقی مانده، مایهایست که حتا در «قیصر» هم جای کار بیشتر داشت. اما در کل، با توجه بهمحدودیتهای موجود، از بهتصویرکشیدن این رابطه نمیتوان خُردهی چندانی گرفت؛ ضمن اینکه پرداخت دیگرگون این رابطه، مستم تغییر در داستان هم میبود.
با همهی این تفاصیل، دوست دارم باز هم بهتماشای «درخونگاه» بنشینم و در جادوی سینمایی که وامدار کیمیاییست غرق شوم؛ البته دوستتر میداشتم که این فیلم و شعارش، نه «ظهری میآید، تا بسازد، اگر نبازد.»، که «ظهری میآید، تا بشورد، و ببرد» باشد: واقعیت این است که دلم لَک زده برای تماشای شمایل یکقهرمان دلآور، از جنس لوطیهای بامعرفت، بر پردهی سینما؛ از آنهایی که حتا اگر همهچیز را ویران میکنند، از دل ویرانیشان آبادانی سر بر میآورد، نه اینکه حتا ساختنشان هم مشروط بهنباختنشان است، و وقتی میبازند، پژمرده و خیس و دلمُرده بهپنجرهی خانهای سنگ میزنند ـــ چیزی در مایههای «سیدرسول» گوزنها، که گویی نسلش منقرض شدهاست.
درباره این سایت